نردبان یادگیری – پله اول
مفهوم نردبان یادگیری یا چهار گام شایستگی را حتماً همه میشناسید. این مدل، چهار مرحله را برای توسعه پیشنهاد میدهد. میدانم که همه با آن آشنا هستید، اما فکر کردم شاید نگاهی دیگر، یا بیانی دیگر، ولو الکن، این موضوع ساده را که همه میدانیم، یادآوری کند.
به نظرم رسید که این مدل را در چهار نوشته مجزا توضیح دهم که بتوانم بیشتر بنویسیم و حوصله شما را سر نبرم. این قسمت اول از این مجموعه چهار قسمتی است. گام اول، مرحله ای است که نمیدانیم که نمیدانیم، یا عدم شایستگی ناخودآگاه، یا Unconscious Incompetence. همه ما در حوزه هایی در این مرحله هستیم، واقعاً نمیدانیم که در آن حوزه مهارت نداریم. ممکن است آن قدر دور باشیم که اصلاً فکر کنیم که چنین مهارتی وجود ندارد که ما آن را نداریم، یا شاید یکی دو بار گذرا با عدم شایستگی در آن حوزه مواجه شده باشیم، اما فکر نکرده باشیم که این مهارت را نداریم و میتوانیم داشته باشیم.راستی چطور میشود که در حوزه ای ندانیم که محدودیتی داریم؟ به نظرم پاسخ خیلی روشن است. بیائید یک مثال ساده را در نظر بگیریم. یک کودک نوپا، آیا میداند که برای جلب محبت نیاز دارد که او هم کاری بکند؟ او همواره محبت را بی هزینه و زحمتی از والدینش دریافت کرده است، پس نیازی به جلب محبت حس نمیکنید و نمیداند که جلب همراهی و محبت، یک مهارت است و کارهایی طلب میکند.
همین کودک در مدرسه متوجه میشود که عده ای از دوستانش، محبوب همه هستند و او چنین نیست. ابتدا با موج اندیشه های منفی مواجه میشود، فکر میکند که آدم تنها و بدبختی است که کسی دوستش ندارد، امر کسی باشد که به او بگوید همه فلانی را دوست دارند، چون چنین و چنان میکند.
در سازمان هم همین است. همکاری هست که روابط عمومی خوبی دارد، به قول دوستان، کمتر با تکل توی چشم مخاطب میرود، کمتر تندی میکند و همه را به حساب می آورد، همه هم به او کمک میکنند که به اهدافش برسد. همکار دیگر اما او را به تملق متهم میکند، یا گله میکند که او مادرزادی اینطور است، و من نیستم، یا بهانه های دیگر.
تقریباً همیشه وقتی هدفی نداریم، خیلی احتمال دارد که متوجه نشویم که در حوزه ای محدودیتی داریم.
آدمهای خوشبخت، محدودیت در یک حوزه را با تجربه متوجه نمیشوند، گاهی با مطالعه، گاهی با بازخورد گرفتن، و با وسایل و روشهای مشابه متوجه میشوند که فلان محدودیت را دارند. آدمهایی پی جو تر و اهل مطالعه تر، (نمیدانم چرا یاد پزشک سریال در حاشیه افتادم که میگفت دهانت را باز کن، بعد میگفت : بازکن تر!)، به روشهایی با آسیب کمتر متوجه محدودیتهای خود میشوند. آنها که خود را کامل بدانند، معمولاً در مواجهه با یک عارضه متوجه میشوند که محدودیتی دارند و بعد از آن هم مدتی طول میکشد تا برای رفع آن فکری بکنند و اصلاً بپذیرند که آن محدودیت، قابل رفع است.
یکی از مزایای هدف گذاری این است که محدودیتهای خود را برای رسیدن به آن اهداف در می یابیم و برای رفع آنها اقدام میکنیم. نوشته من کیستم را اگر نگاه کنید، آنجا شاید این ربط را بهتر متوجه شوید. وقتی به این موضوع توجه کنید، آن وقت شاید این نتیجه تحقیقی را بهتر قبول کنید که مدیرانی با خودآگاهی بالاتر، اثربخشی تا 25% بیشتر داشته اند!.
تا قبل از یکی از این اتفاقات، ما در مرحله اول از نردبان یادگیری هستیم. آنجا هیچ اتفاقی نمی افتد، در کنج راحتی نشسته ایم و فکر میکنیم که این اوضاع خوب، تا ابد برقرار است. در برخی حوزه ها تا پایان عمر در این گام میمانیم، یا نیازی به آن مهارت پیدا نمیشود، یا پیدا میشود و ما درک نمیکنیم، یا فنجان ذهنمان آن قدر پر است که جائی برای قطره جدیدی در آن نیست.
دقت بفرمائید که یا ضرورتی پیدا نمیشود، یا میشود و ما درک نمیکنیم. این مهم است، وقتی متوجه نمیشویم، همیشه فکر نکنیم که ضرورتی نبوده، شاید بوده و ما درک نکرده ایم. برای همین است که مثلاً میگویند اگر مدتهاست کسی با شما مخالفت نمیکند، خوب است کمی به علت آن فکر کنید.
بزرگترین تهدید در این گام این است که ممکن است خیلی دیر متوجه محدودیتمان بشویم. دیر یعنی یا زمان زیادی برای رفع آن نداشته باشیم، یا زمان کافی برای کاربرد آن مهارت، وقتی درکش کردیم و یافتیمش، نداشته باشیم. اما بیائید ضمن آنکه بیشتر فکر کنیم، ناامید هم نباشیم.
در نوشته بعدی از پله دوم خواهم نوشت، وقتی که دانستیم، چه میشود؟
بیائید از محدودیتهای خود بنویسیم، بهترین شروع این است که بنویسیم که چرا هر بار به هدفی نرسیدیم؟ چه مهارتی میتوانست به ما کمک کند. پول؟ ارتباطات؟ اینها هم با مهارتهایی قابل دستیابی هستند. شما چه فکر میکنید؟
سربلند باشید
با سلام
مطلب خیلی جالبی بود هر چند موضوع را در قالب شعر هر کس که نداند و نداند که…. بارها و بارها شنیده بودم اما اینگونه که توضیح فرمودید به آن نگاه نکرده بودم. همچنین من با این موضوع یک مشکل اساسی دارم و آن اینکه خیلی مواقع خصوصاً در تصمیم گیریهای سخت احساس می کنم و یا فکر می کنم می دانم که چکار باید بکنم و یا چه کاری درست است اما تصمیمی که گرفته ام در آن راستا نبوده و این موضوع من را متعجب می کند و با خود می گویم اگر می دانستم پس چرا اینگونه عمل کردم بعداً با خودم می گویم این دانستن من خیلی سطحی بوده و اعتمادی به آن نداشته ام و حالا گذشت زمان اصالت و صحت آن را هویدا نموده است شما چه فکر می کنید من که متوجه نمی شوم.
متشکرم
@fathi
سلام
از لطف شما متشکرم.
به یکی از این نمونه ها فکر کنید. شما احتمالاً بعدها که اطلاعاتتان بیشتر میشود، فکر میکنید که میتوانستید تصمیم بهتری بگیرید و خود را سرزنش میکنید، شاید. در حالیکه اطلاعات شما در زمان اخذ تصمیم همان بوده است.
شاید هم هزینه تصمیمی که فکر میکنید درست است، اما نمگیرید، زیاد است و از آن (آگاهانه یا ناآگاهانه) دوری میکنید و کاری میکنید که هزینه کمتری دارد. این هم یک احتمال است.
در مورد دوم، به نظرم باید توجه کنید که شما آن تصمیم را گرفتید و در مقابل آن هزینه را پرداخت نکردید، حالا (بعداً) که نگاه میکنید و تصمیم را ارزیابی میکنید، باز هم همان هزینه را در نظر داشته باشید.
اگر گزینه دیگری هست، بفرمائید. خوشحال میشوم این بحث را ادامه دهیم.
سربلند باشید