نشان قدرت دیگران
رفتارهای ما خیلی اثر دارند. در زندگی روز مره مان، در آنچه برایمان رخ میدهد و در آنچه با آن مواجه میشویم. ریشه این وابستگی هم در تعاملهای ماست. بگذارید یک مثال بزنم:
در کلاس یا کارگاهی شرکت میکنیم و نمیدانیم که چرا مدرس همه اش به ما گیر میدهد. دائم علاقه دارد که ما را شرمنده کند. نفس میکشیم، چیزی به ما میگوید و ما کم کم کنترل خود را از دست میدهیم و نمیدانیم چرا او چنین میکند؟
مثال دیگری بزنم: با کارفرمائی جلسه داریم. جلسه نسبتاً مهم است. میبینیم یکی از حضار دائم بر علیه ما یا حداقل غیر هم راستا با ما صحبت میکند. هر چه تلاش میکنیم، روش او تغییر نمیکند، ما هم نمیدانیم که به قول دوستان “از کجا داریم کتک میخوریم”؟
راستی چرا اینگونه میشود؟ به نظرم ریشه این مسئله در رفتارهای ماست. اما چرا به این فکر افتادم؟ چون نوشته های دوستی را میخواندم و دیدم که خیلی تند مینویسد، دروغ نمیگوید، اما خیلی تند مینویسد و وقتی از تجاربش با همکارانش، یا نظر دهندگان در یک وبلاگ صحبت میکند، تندترین کلمات را انتخاب میکند. فکر کردم شاید ریشه مشکلاتی که به آنها اشاره میکند، اینجا باشد. شاید.
اما داستان چیست؟
وقتی در کلاس به مدرس متلک میگوئیم، وقتی در جلسه، سخن را با طعنه آغاز میکنیم، وقتی در یک مذاکره، بحث را با سرکوفت و به رخ کشیدن کاستی ها شروع میکنیم، و مهم تر از همه وقتی به آدمی سخت و تند معروف شده باشیم، شکست دادن ما برای دیگران یک نشانه قدرت تلقی میشود.
آنها هیچ فرصتی را برای سرکوب ما، مانع شدن در مقابل موفقیت ما، سنگ انداختن در راهی که داریم میسازیم، از دست نخواهند داد. آنها مرض ندارند، بلکه ما به آنها پیام داده ایم که اگر راست میگوئی من را شکست بده! و البته آنها هم ناخودآگاه وارد این بازی شکست-شکست میشوند.
این من بودم که ندانسته این بازی را شروع کردم، من بودم که با رفتارم و نه لزوماً کلامم او را به مبارزه دعوت کردم. به او فهماندم که برای آنکه قدرتش را به دیگران نشان دهد، باید من را شکست دهد و در این صورت دیگر کسی در مورد قدرت او تردید نخواهد کرد. او هم البته نقش دارد، نباید وارد این بازی شود، اما من بودم که انگیزه را ایجاد کردم.
باز هم من نقش داشتم.
حالا کمی فکر کنید. آیا از این فرصتها به افراد داده اید؟ آیا آنها را با رفتارتان به مبارزه طلبیده اید؟ آیا وقتی او را دعوت میکردید، به عواقب آن فکر میکردید؟ آیا خودتان را کنترل میکنید؟
هیچکس دوست ندارد که کسی را آزار دهد، ما میتوانیم از این سدها عبور کنیم، به شرط آنکه خودمان سد نسازیم.
من شخصاً در این مورد، متاسفانه تجربه زیاد کرده ام. عمدتاً از سر نادانی. گاهی کلامی، حتی با یک جمله، کسی را چنان آزرده کرده ام، که بعید میدانم بتوانم مسیر را عکس کنم و چقدر دیر انسان متوجه این موضوعات میشود و چقدر هزینه های گزاف میپردازد. منظورم از این نوشته این بود که شاید این خودم هستم که راهم را سخت میکنم.
اما یک کلام هم به آن طرفی ها، آنها که آزرده شده اند. اگر شما بتوانید این افراد را مدیریت کنید، به آنها بگوئید و نشان دهید که روشهای بهتری هم هست، این شما هستید که برنده شده اید، این کوتاه آمدن نیست، این کم آوردن نیست، این فرق مدیریت و رهبری است.
امیدوارم اگر شما هم تجربه ای داشته اید، مثل همیشه به اشتراک بگذارید تا من بیشتر یاد بگیرم.
سربلند باشید
سلام
متاسفانه من هم جز افرادی هستم که گاهی طعنه و سرکوفت افراد نمیتونم تحمل کنم و تا جایی که ممکنه سعی میکنم باهاشون مخالفت کنم… البته دلایل منطقی برای مخالفتم میارم ولی خب زیاده روی هم میکنم(گاهی میتونم کوتاه بیام ولی بازهم ادامه میدم). راهکار درستی هم برای برخورد با این افراد تا به حالا نتونستم پیدا کنم. شاید این رفتار با بهترین دوست خودم هم داشتم و دقیقا احساس میکنم که جلوی این افراد نباید کم آورد!!!!!
چه جوری میشه بحث با این افراد به نفع خود و در اوج صلح و دوستی به اتمام رسوند؟؟؟؟!!!!!
@سمیرا شیرازی
سلام
خیلی ممنون و خیلی تبریک میگویم که چنین شجاعانه محدودیت خود را مطرح میکنید. هیچکس نمیتواند طعنه و سرکوفت را تحمل کند، دلیلی ندارد که شما طعنه و سرکوفت را تحمل کنید. اما شاید مشکل اینجا باشد که چیزی که شما فکر میکنید طعنه است، مثلاً یک نصیحت دوستانه باشد؟ اینجا باید به طرف بدون دعوا و موضع گیری و تندی، بازخورد بدهید که این گفته ات من را آزار داد (نه اینکه تو بد گفتی، به این کاری نداشته باشید، بگوئید من را آزار داد، با لبخند)
نباید کم آورد هم آفت دیگر است. شاید بد نباشد که اینطر نگاه کنید که هر وقت برنده شدید به قیمت اینکه او باخت، یا اینکه نیاز شما تامین شد به قیمت اینکه نیاز طرف مقابل تامین نشد، شما برنده نیستید، بلکه بازنده هستید. چون جای دیگری هزینه اش را خواهید داد (مثلاً دوستی را از دست خواهید داد)
اگر اینطور نگاه کنید که من وقتی برنده هستم و کم نیاورده ام که هم نیاز من و هم نیاز طرف مقابل تامین شده باشد، آن وقت تلاش شما جنبه مثبت و سازنده پیدا میکند.
در پاسخ جمله شما و “به نفع خود” باید بگویم که باید اینطور نگاه کنید که نفع شما در این است که به نیازهای طرف مقابل هم توجه کنید…
سربلند باشید
من آدمی بودم که فکر میکردم خیلی صراحت و شجاعت دارم. از اینکه جلوی کسی که از رده های سازمانی بالا است اعتراضی به مسئله ای کنم یا نکته ناخوشایندی را یادآوری کنم که به قول معروف کسی جرات آن را نداشت ابایی نداشتم. در حضور هیات مدیره با رییس هیات مدیره هم جدل کرده ام. منتهی چه گفتگویی که برداشت همه از آن جسارت بود (هم در معنای مثبت و هم منفی). بار اولی بود که به شرکت آمده بودند و در جلسه ای درباره وضعیت شرکت گفتگو به موضوع کار واحدی رسید که من در آن کار می کردم. انتقادهای تندی مطرح شد. راستش من از برخورد او که با اعتماد به نفس بالایی حرف می زد برداشت تحقیر کردم. نشانه هایی در رفتارش می دیدم که انگار با کسی طرف است که هیچ نمی داند. با اینکه می توانستم با برخورد ملایم و حفظ خونسردی نه تنها توانایی خودم را نشان دهم که رابطه ای را نجات دهم مدام ایراد گرفتم. من با طرز گفتنم نمی توانستم نکته ای را که حتی در آن اشتراک نظر داشتیم طوری بگویم که مخالف جلوه نکند.آن برخورد برای من مخرب بود. بعدها که موضوع را دوباره مرور کردم دیدم نکاتی بود که من می توانستم از او یاد بگیرم. نکاتی که نوشتید خیلی درست است. اگر بازخورد می دادم حتما آن شرایط آنطور پیش نمی رفت.
@ابراهیم
سلام
به نظرم نخستین نشانه های توسعه فردی این است که بدانیم که نمیدانیم. بسیاری از ما در بسیاری از حوره ها در فاز نمیدانیم که نمیدانیم هستیم. آموزشهای توسعه فردی کار اصلی اش این است که قبل از آنکه فرصتی را از دست بدهیم و حسرت بخوریم که کاش چنین و چنان میکردیم، یادبگیریم که چه باید بکنیم.
از شما بی نهایت ممنونم که تجربه تان را به اشتراک گذاشتید. امیدورام از اینکه میدانید که چه چیزهایی را نمیدانید، لذت ببرید.
سربلند باشید
سلام
راستی چرا بعضی ها در رفتار یا شخصیتشون آنقدر تیزی دارند؟ چرا هر چقدر باهاشون مدارا می کنی، باز این تیزی ها شما رو خراش میده؟ چرا همیشه با همه حرفها مخالفت می کنند و در جواب هر حرفی جمله شون رو با “نه…” شروع می کنند ولی شاید در نهایت همون حرف شما رو تکرار کنند؟ چرا همش فکر می کنند که خودشون همه چیز رو میدونند و بقیه یه مشت … هستند؟ چرا به خودشون اجازه میدن که تحت هر شرایطی ، حتی در یک جو غیر کاری و دوستانه دائم همه رو نصیحت کنند؟
وقتی این شخص همکار شماست و یا مدرس کلاسی است که شما در اون شرکت کردین، برخوردهای مواجهه آمیز که مثلا آدم “حال طرف رو بگیره”، شاید به آدم بچسبه و دل آدم رو خنک کنه. ولی اگر شما یک برخورد روز مره با این شخص دارین و یا اگر بعنوان یک دوست،همکار نزدیک یا … براش جایگاه دیگری قائل هستین ، دیگه این بقول معروف حال گیری ، به آدم نمی چسبه. یواش یواش عقب میکشی، روابطتون کمرنگ میشه، ، دچار خودسانسوری میشی، یعنی از ترس همون تیزی ها دیگه حرف معمولیت رو هم نمیزنی….و مجبور میشی بعضی وقتها که دیگه داری منفجر میشی ، حرفهات رو از طریق دیگه ای بزنی .
راستی چرا این آدمها متوجه نمیشن که دارن که روابط با ارزشی رو از دست میدن؟ چطوری باید متوجهشون کرد؟
سلام
فرمایش شما کاملا صحیح.ولی گاهی علت بنظرم موضوع دیگری است.در دوران دانشجویی آقایی بودند که سابقه کار ۱۵سال داشتند و حالا تنها برای افزایش حقوق برای گرفتن مدرک دانشگاهی اقدام کرده بودند.به دلیل بودن در محیط کار و داشتن تجربه اطلاعات خیلی خوبی داشتند. یکی از دروس مارا استادی داشتند بی تجربه که به گفته خودش ما اولین گروه دانشجوی او بودیم. در بحث آکادمیک فوق العاده بودند ولی وقتی صحبت محیط کار پیش می آمد بصورت کاملا واضحی در می ماندند. دانشجوی با تجربه گاهی که از تجربیاتش می گفت و مطالب کتاب را زیر سوال میبرد استاد جواب قانع کننده ای برای ما نداشت. کم کم همه حس کردیم استاد در موقعیت هایی سعی می کند با به اصطلاح گیر دادن به این دانشجو به همه ما ثابت کند که اطلاعات او بیشتر است و او منبع نور مطلق است. و به عبارتی دانشجو را به مبارزه می طلبید. کار به جایی رسید که در چند ماه آخرترم، کلاس محل جدل این دو بود و در پایان ترم هم با دادن نمره حداکثر ۱۰ به همه دانشجویان ثابت کرد که اطلاعاتش را هیچ کس ندارد. ما هم به آتش این دوست عزیز سوختیم و از این واحد افتادیم :-)
@یک دوست
سلام
دوست عزیز نوشته تان صداقت و آهی داشت که به دلم نشست.
دیروز معتادهای پاک شده در یک اقدام آمدند و خیابان ولیعصر را پاک کردند. شعار آنها این بود: “ببخش و باورم کن”.
به گمانم اینکه با کسی مدارا میکنی یا آزارش میدهی، یک برداشت است. آیا مطمئن هستیم که فقط ما هستیم که مدارا میکنیم؟ آیا مطمئن هستیم که فقط اوست که دائم “نه” میگوید؟ چطور مطمئن شده ایم؟
به نظرم مقدمه تمام اینها این است که صحبت کنیم، با هم حرف بزنیم و بگوئیم که من اینجا و آنجا آزار دیده ام و تو کجا؟ و بشنویم.
این درست است که رفتار بعضی ها تیزی زیاد دارد. اما مطمئن باشید خود آنها بیش از همه از این تیزی ها آسیب میبینند و تلاش میکنند، اما مثل همین معتادان پاک شده، شاید آنها هم نیاز به درک، بخشش و باور داشته باشند.
نکند ما هم در این دام افتاده ایم که تا ابد آنها را با همان چشم نگاه میکنیم؟ نکند هیچ کار و قدم آنها را (که البته ممکن است به نظر آنها درست و برای ما غلط باشد) نمیبینیم یا منفی برداشت میکنیم.
باور کنید این خیلی محتمل است که آنچه به نظر من افتخار است، به نظر شما فاجعه باشد. آیا ما بازخورد میگیریم؟ آیا به آنها اجازه میدهیم که بازخورد بدهند؟
راستش من معتقدم که همیشه این داستان دو طرفه است، اما منکر آدمهای سخت نیستم. آدمهایی که خود محوری دارند، آنها که فقط به خود فکر میکنند، دائم نصیحت میکنند. اینها هستند. آیا ما میتوانیم به آنها کمک کنیم؟ آخرین باری که به آنها کمک کردیم، نیازشان (نیازشان، نه نیازی که من فکر میکنم نیاز است) برآورده شد، و من در آن نقش داشتم، کی بود؟
به گمانم این راه دوطرفه است و نه تمام حق و نه تمام گناه، در یک طرف نیست…
ممنونم که نوشتید، چنین صادقانه که من هم مثل آن بنده خدائی که اشاره کردید، رفتم در مود نصیحت و مفصل نوشتم. ببخشید و باز هم ممنون
سربلند باشید
@همکار
سلام
گاهی در جنگ بین دو طرف، بی گناه، میسوزیم. شاید این جریمه عدم تلاش ما در رفع این منازعه است. :-)
شاید باید میگفتیم به هر دو که تو بیا علم را بگو و تو هم تجربه هایت را و این هردو مفید هستند.
نمیدانم، شاید….
سربلند باشید
سلام،
گاهی پیش آمده که برایم سخت بگیرند(مدیران و معلمان و همکاران)، مخالفت کنند و …چرایش را نوشتید. غرور مانع می شود که صدای دیگران را بشنوم و باور کنم که: اگر برتر از دیگران هستم ( در یک زمینه و یک بعد، نه در انسانیت و شعور) شاید تنها از هنر و هوش و دانایی خود ساخته ام نیست. بلکه شرایطی که داشته ام (تربیت خانوادگی، باور دیگران و شرایط ژنتیک)مرا در این زمینه ها برتر ساخته است و آنهم تنها در همان زمینه.
@مهر
سلام
متاسفانه در زندگی وقایع آن قدر سریع رخ میدهد که مغز ما قادر به یافتن واکنش مناسب نمیشود و گاهی….
چاره اش تمرین است و تکرار و نیازمند گذشت است از سوی دیگران، به خصوص اگر ما هم شجاعت عذر خواهی داشته باشیم و توضیح بدهیم…
این فرصتها را از هم نگیریم، ای کاش…
سربلند باشید
@پوینده دهکده جهانی
دقیقا حرف شما صحیح است،بیشتر صحبت ها نصیحت هست. من با نصیحت شنیدن مشکلی ندارم ولی نصیحتی که خود شخص هم انجام میدش، نه اینکه صرفا یه من تذکر بده و خودش هم همون مشکل داره(امیدورام منظورمو خوب انتقال داده باشم.)
و باز هم صحبت های شما رو تصدیق میکنم که بهای این کم نیاوردن پرداخت کردم. آزردگی دوست….
سعی خودمو میکنم اگر بازهم تو این شرایط قرار گرفتم بدون جبهه گرفتن سعی کنم با لبخند بگم که حرفش ازارم میده.
بابت راهنمایی دقیق ممنونم…
این کم نیاوردن و جبهه گرفتن موضوعی هست که مدتیه ذهنم خودم مشغول کرده.
سلام
شاید همه ما تا حدی این ویژگی رو داریم. این همون ” من والد” ما هست که یکی از سه من ماست(من کودک یا همون که بهش میگیم کودک درون، من بالغ، و من والد) وقتی “من والد منتقد” من غالب شخص باشه وقوع همچین رفتاری دور از انتظار نیس!
اون چه که ما باید یاد بگیریم اینه که چه طوری رفتار وتعامل سازنده داشته باشیم … حتی تو این شرایط !
خیلی خلاصه بخوام حرفمو بگم اینه که :
«
شخص ۱ شخص ۲
کودک کودک
بالغ بالغ
والد والد
تعامل ها باید موازی باشن! اگه تقاطع داشته باشن درگیری پیش میاد!»
@سمیرا شیرازی
سلام
من به این نگاه شما اعتراض دارم. وقتی کسی به ما بازخورد میدهد، بدترین حالت این است که بازخورد شکل نصیحت پیدا کند، این را قبول دارم، مشکل من این است که حتی اگر خودش عمل نکند، این دلیل نمیشود که من و شما توجه نکنیم. مثلاً اگر شخص معتادی به من و شما بگوید که اعتیاد بد است، ما نباید بپذیریم؟
میگویند برای تغییر ۳ گام وجود دارد: پذیرش، اولویت بندی برای اقدام، و اقدام به تغییر
البته اگر کسی به ما بازخوردی بدهد که خودش هم نماد آن باشد، خیلی بهتر است، اما اگر نبود این مجوزی برای عدم توجه و عدم پذیرش هست؟ من شک دارم…
سربلند باشید
@کریم
سلام
به دیدگاه خوبی اشاره کردید، گاهی حتی شما با “من” والدتان با من مواجه نمیشوید، اما بدون دلیل “من” کودک من را آزار میدهید و این هم سبب بروز تنش و ناراحتی میشود.
این توجه که شما اشاره کردید، مهم است.
ممنون از درج دیدگاهتان
سربلند باشید
زمانی رو یادم میاد که توانایی نداشتم وقتی کسی علیه من صحبت می کرد…. با اون مقابله کنم همیشه بقیه از من دفاع می کردن چون احساس می کردن من زبون ندارم و نداشتم…همین باعث میشد هیچ وقت جدی گرفته نشم… یه روزی به خودم اومدم احساس کردم حقم ضایع شده و باید از خودم دفاع کنم….. در مقابل کوچکترین حرف بقیه سروع به دفاع کردن و با تندی جواب دادن می کردم و احساس میکردم چه خوب دفاع کردم….. همین باعث شد بقیه از من ناراحت بشن و از من دوری کنن … کم کم یاد گرفتم که تعادل ایجاد کنم….. تعادلی بین خشم و سکوت بی جا…. الان خیلی خوبه وقتی کسی طعنه می زنه وقتی احساس میکنم کسی می خواد ازم سو استفاده کنه بدون عصبانیت و با شوخی و خنده حرفم رو می زنم….. اینطوری همه متوجه میشن که می تونن روی من حساب کنن و هیچ کس هم از دستم ناراحت نمیشه بعد از چند بار متوجه می شن که نمی تونن از ناشناس سو استفاده کنن یا حتی به خودشون جرات نمیدن که طعنه بزنن….. با این حال واقعا وقتی کسی طعنه می زنه ازش ناراحت نمیشم… چون این رو یاد گرفتم که زندگی کوتاهه و دلم نمی خواد لحظه هام رو به ناراحتی بگذرونم….
@نا شناس
سلام
چه تجربه خوبی را مثال زدید، برایتان آروزی موفقیت بیشتر دارم.
نکته نهفته در این مثال، هزینه ای است که شما برای سعی و خطا پرداخت کرده و متحمل شده اید. کار آموزش این است که این هزینه ها به افراد تحمیل نشود. همیشه فرصت برای سعی و خطا نیست.
سربلند باشید