ما و نسلهای بعدی
داستان مقایسه نسل خودمان با نسلهای بعدی، داستانی است به نظرم به قدمت تاریخ!
حتما شما هم داستانهایی را از قدیمی تر های خودتان شنیده اید که با این جمله شروع میشود که : زمان ما…..
این داستان ها واقعی هستند. رخ داده اند، اما نمیدانم تکرار آنها و مقایسه خودمان با نسلهای بعدی مان چه سودی دارد؟ بسیار معدود افرادی را دیده ام که از این مقایسه استفاده خوبی بکنند. البته در خفا، وقتی با هم نسلان هستیم، همه به دشواریهای نسلهای بعدی که ما نداشته ایم احتمالاً اشاره میکنیم، اما در مقابل آنها کمتر چنین میکنیم.
مثالهای متعدد از این برخورد وجود دارد که حتما دیده یا شنیده اید. به عنوان نمونه، من که وارد دانشگاه شدم، “سال بالائیها” همیشه از وضع بد دانشگاه میگفتند که زمان آنها امکانات نبوده، همه جا خاکی بوده، و … ما هم برای نسلهای بعدی چیزهایی داشتیم که بگوئیم و به آنها یادآوری کنیم که آنها چقدر خوش و کم مسئولیت هستند. و این چرخه همیشه ادامه داشته است…
اما راستی چرا چنین میکنیم؟بگذارید همینجا یادی بکنم از مرحوم استاد باستانی پاریزی، که شاید تنها کسی بودند که همیشه میگفتند که نسل امروز با دشواریهایی مواجه است که ما نبودیم. یادم نیست از ایشان شنیده باشم که من چنین و چنان بودم و نسل امروز کم توجه است و … برعکس همیشه از هوش و آگاهی و به هوش بودن نسل نو میگفتند. یادش به خیر.
به نظر من در این یادآوری ها، ریشه ای از بد طینتی نیست. اینها یک روش تربیتی است که ما سعی میکنیم با نشان دادن اینکه زمان ما هم اوضاع بد بوده و حالا شما هم این قدر امکانات دارید، نگران نباشید و میتوانید. اما به نظرم این کار را به بدترین وجه انجام میدهیم. به نحوی که فرد را در این کنج قرار میدهیم که “ای وای بر منی که یا این همه امکانات، باز هم از نسل قبلی عقب ترم” اینجاست که عزت نفس من خراب میشود، فکر میکنم که من به اندازه کافی تلاش نمیکنم، قدر امکانات را نمیدانم، و همیشه این را میشنوم که من عقب تر هستم.
هر نسل دشواریها و دغدغه های خودش را دارد، ما مشکلات آنها را درک نمیکنیم و همین که میبینیم آنها با مشکلاتی که ما داشتیم مواجه نیستند، گویا همه چیز درست میشود. اینکه من در بیست و اندی سال پیش، با حقوق ماهانه ۱۶ هزار تومان استخدام شدم، و اینکه وقتی مدیر پروژه شدم، حق الزحمه ام به حدود ۳۰ یا ۳۵ هزار تومان رسید، یکی از شرایط محیطی زمان من بوده است. فقط یکی. اما همان روزها با این حقوق میشد خانهای اجاره کرد و زندگی را شروع کرد. امروز چطور؟ امروز پیچیدگیهای خودش را دارد و من درک نمیکنم.
فکر میکنیم خیلی محبت میکنیم که به همکاری میگوئیم بیا جای من مدیرعامل باش و از اینکه او نمی آید یا علاقه ندارد، فکر میکنیم، انگیزه ندارد. نمیدانم چرا (خودم را میگویم) جوانهایی را نمیبینیم که بسیار با انگیزه تر و با دانش تر از امثال من، شرکت تاسیس میکنند و کار میکنند و از امثال من هم موفق ترند؟
چرا وقتی مسئله جنگ و شرایط اقتصادی آن دوران را یادآوری میکنیم، یادمان میرود که بعد از جنگ یک شکوفائی رخ داد و عده ای از هم نسلان ما از آن شرایط خوب بهره بردند، آن شکوفائی امروز شای نباشد یا شاید به گونه ای دیگر باشد. ما میتوانیم و چقدر خوب است که تجربه هایمان را در اختیار نسل بعدی ها قرار دهیم، اما چقدر بهتر است اگر از این تجربه ها چنین استفاده نکنیم.
ممکن است من دوست داشته ام که شرکتی داشته باشم، ممکن است آنها دوست نداشته باشند، چرا در راستای میل آنها کمک نمیکنیم؟ چرا به جای پیشنهاد صندلی مدیرعاملی، تاسیس یک شرکت مشترک را پیشنهاد نکنیم؟ شاید آنها نیاز به سرمایه ما داشته باشند، شاید بخواهند کمتر به آنها سرکوفت بزنیم.
خودم در این حوزه نیازمند بیشترین توجه هستم، و شاید باید اعتراف کنم که این نوشته را بیشتر برای خودم نوشتم تا شما.
شما نظرتان چیست؟ چه تجربه ای در این حوزه دارید؟
سربلند باشید
سلام. مطلب بسیار جالبی بود. نظر شخصی من (البته نمیدونم چقدر درست باشه) اینه که چون ما گذشته رو دیدیم راحت میتونیم راجع بهش حرف بزنیم، و شاید دوست داریم نسل جدید بدونن ما چطور کار کردیم و اونها هم همین کار رو ادامه بدن. چون ما رفتیم و موفق شدیم، یا برعکس کاری رو انجام دادیم و شکست خوردیم، پس اونها نباید انجام بدن. دریغ از اینکه شاید اونها همون کاری که ما در اون شکست خوردیم رو به شکل بهتری انجام بدن.
@خدیجه خاتمی
سلام
اما به این ترتیب شما و من امکان اشتباه و کسب تجربه را از آنها میگیریم و آنها هرگز جرات نمیکنند که کارهایی که من و شما هم نکرده ایم را امتحان کنند. حتما نیت خیر است، اما نتیجه همیشه برای طرف مقابل مطلوب نیست.
خیلی سخت است، اما باید اجازه دهیم خودشان تجربه کنند.
سربلند باشید
يک دايي دارم که از جواني روي ماشين سنگين کار مي کرد زماني که اکثر افراد قاطر سوار بودند اما به خاطر خطاهاي خودش الان در سن ۶۰ سالگي شوفر بقيه است، اين دايي ما يک پسر داشت که چون داييم از بچگي اونو به ماشين عادت داده بود هميشه دلش مي خواست راننده ماشين باشه و خلاصه عشق ماشين بود.
اما اين علاقه هميشه از سوي پدرش مورد توبيخ و سرکوفت قرار گرفت به دليل اينکه خود پدر نتونسته بود در اين راه موفقيت کسب کند و هميشه هم جلوي راه پسرش سنگ اندازي کرد!
من به اين نتيجه رسيدم که تجربه اگر با دانش اون تجربه همراه نباشه، فايده نداره.
اين دايي من بايد اين تجربه خودش رو در قالب نکات و مشورت هايي براي کسب نتايج بهتر در مسير شغلي حرفه اي در اختيار فرزندش قرار مي داد اما در عوض اين تجربه باعث شد که خواسته خودش رو به فرزندش تحميل کنه و نتيجه هميشه سرشکستگي و ناراحتي فرزند بود.
با سلام و خسته نباشید
ممنون از وبلاگ خوبتون.
من به دنبال یک الگو که رابطه مفاهیم تعارض، مذاکره، عدالت و انتظار عدالت را تحلیل کنه.
میتونین بمن کمک کنین؟
پیشاپیش از توجه شما سپاسگزارم.
@فرزانه
سلام
از لطف شما متشکرم. متاسفانه چیزی در این مورد به ذهنم نمیرسد.
سربلند باشید
@عندلیب
سلام
کم و بیش همه از این داستانهای واقعی داریم. موضوع داستان من دست کم گرفتن نسلهای بعدی است. البته در مثال شما هم ما بر اساس برداشت خودمان از صلاح دیگران، در راهی سنگ می اندازیم و راهی دیگر را نه!
سربلند باشید
شما صحيح مي فرماييد كه با بيان بد،عزت نفس را در شنونده از بين مي بريم. ولي نيتي كه پشت اين حرفاست لزوما بد نيست.
الان به جوانتر از خودم ميگويم: اگه زرنگ باشي از تجربيات قديمي ترها استفاده كن،چون به اندازه سن اون رشد عقلي پيدا ميكني.
لذا هدف و نيت از بيان اين مطلب اين است كه:شنونده عزيز، شرايط شما راحتتر شده و اين تجربيات رو گوش كنن كه در شرايط راحتتر كمتر اشتباه كني.