از مدیریت زمان تا زندگی ماشینی
این نوشته حاصل تجربه ای است که تکرار میشود. فکر کردم آن را با شما هم به اشتراک بگذارم.
دیروز کارگاه مدیریت زمان در سازمانی برگزار میشد. همه شرکت کنندگان جوان، در حوزه فنی و مهندسی، در یک سازمان جوان، با مدیران جوان. همه با هوشی بالاتر از متوسط، با انگیزه های بزرگ، خوب درس خوانده، اما اکنون کمی بی برنامه و تا حدودی کلافه.
وقتی مقداری پیش رفتیم، یکی از دوستان سوال کرد که با اینچنین برنامه ریزی، ما تبدیل به روبات نخواهیم شد؟ پس جای دل ما کجاست؟ بعد توضیح داد که اینها که شما میگوئید، از مزایای برنامه داشتن، استفاده بهینه از زمان و اینکه مراقب قاتلین وقت باشیم، همه منطقی است، اما چه کنیم که ما همه انسان هستیم و دل داریم و دوست داریم کارهایمان دلی باشد.
خوب این یکی از دامهای عدم مدیریت زمان است. به قول یکی از دوستان روانشناس، این نمایش منِ کودک است که حاضر نیست که آزادی و بازیگوشی اش را به هیچ قیمتی محدود کند. این منِ کودک، منطق را قبول میکند اما میگوید لذت کودک بودن را بیشتر دوست دارد.
اما مگر حرفها چه بود؟ خیلی ساده، مثل اکثر دوره های مدیریت زمان، صحبت از این بود که نگذاریم کارهای مهم و غیر فوری، فوری شوند، تسلیم اتفاقات نشویم، هدایت زمانمان را به خواسته های این و آن وانگذاریم، بدانیم که چقدر زمان صرف هر کاری کرده ایم و این زمانها را با دقت ثبت و بعداً بررسی کنیم، بیهوده و ناآگاهانه متعهد به این و آن نشویم و …
اینها انسان را تبدیل به روبات خواهد کرد؟
این زندگی چطور است؟ کازیه همیشه پر از کارهای نیمه کاره است، به همه اطرافیان بابت کارهایی که دریافت کرده و بدون تفکر و برنامه قول داده ایم که انجام میدهیم و نشده است، بدهکاریم، به هیچکس و هیچ کاری نمیتوانیم نه بگوئیم و وقتی هم نه میگوئیم به کارهایی است که میتوانستیم به سرعت انجام دهیم و …
آیا در این زندگی جایی برای خودمان، برای خانواده مان، برای زندگی کردن هست؟ آیا در یک برنامه هفتگی که از پیش دیده شده باشد، بهتر نمیتوان جای مناسبی، در بهترین زمان هفته، برای لذت بردن و کودکی کردن پیش بینی کرد؟ اگر این کار نشود، چقدر ممکن است در لابلای انبوه کارهای پیش بینی نشده، زمانی برای کودکی کردن و لذت بردن از آنچه که دوست داریم، یافت؟
به گمانم به روش دوم در 50 یا 60 سالگی دچار این مشکل هستیم که خیلی کارهای انجام نداده داریم، آرزوهایی داریم که حالا دیگر جز حسرت کاری درموردشان نمیتوانیم بکنیم و این اصلاً حس خوبی نیست…
اما سوال اصلی ام این است که حتما باید به آن نقطه برسیم تا درک کنیم؟ نمیشود همین امروز این دو نسخه از آینده را تصویر کنیم و ببینیم کدام را بیشتر دوست داریم؟ دلمان میخواهد که ابزار دیگران باشیم تا به اهدافشان برسند یا دوست داریم در عین کمک به آنها به اهداف خودمان هم برسیم؟
اینکه در یک شنبه حس نکنیم که نیم بیشتری از کارهایی که میخواستیم انجام دهیم انجام نشده است، حس مطلوبی است؟ به جای دستیابی به آن اهداف چه کار کرده ایم؟ چه بدست آورده ایم؟ فقط در قید و بندی نبودن، کافیست تا راضی و خوشحال باشیم؟ به گمانم نیست.
به گمانم حرفهای زیبا، پیامدهایی دارد، نیازمند سعی و تلاش است. اگر هم تصمیم گرفتیم نقش یک قایق در یک دریای طوفانی را بازی کنیم، اختیار با خودمان است، اما خوب است از همین امرزو بدانیم این راه به چه مقصدی خواهد رسید. به قول دوستی دنیا محل بده بستان است، هر چیزی را که بخواهی باید بهایش را بپردازی.
سربلند باشید