بسته خوشبختی
هر کتابی که در مورد موفقیت بخوانید، در هر کارگاهی که با هدف خود شناسی و موفقیت برگزار میشود، هر برنامه ای که از رسانه ها ببینید و بشنوید، در تمام دنیا، محورش برای موفقیت این است که کاری بکنید که دوست دارید.
لابد چندین داستان خوانده و شنیده اید که کسانی درسی را یا شغلی را نیمه کاره رها کرده اند تا به آنی بپردازند که دوست دارند، آنهم نه فقط دوست داشتن معمولی، بلکه از نوع عاشقانه و با شوق فراوان. این یک حقیقت انکار ناپذیر است که شوق و علاقه به کاری که میکنید، تناسب نوع آن کار با روحیات و شاخصه های رفتاری شما، نقشی غیر قابل انکار در موفقیت شما دارد و این موفقیت شکل و رنگ زندگی شما را به کلی دیگرگون میکند.
خود من یک نمونه کوچک از این موضوع هستم. سالها با شوق و علاقه در رشته مهندسی راه و ساختمان تحصیل کردم، سالیان دراز در این رشته کار کردم، به نظر خودم موفق بودم، جایگاه شغلی خوبی داشتم، اما همیشه احساس میکردم که یک چیزی در حوزه کاری کم دارم. به جستجو پرداختم و گمشده را یافتم. امروز کاری میکنم که به کلی با آن حوزه فاصله دارد، اما نسبت به کاری که میکنم حس بهتری دارم. نمیخواهم بگویم که از آن کار زجر میکشیدم، نه، اما الان راضی ترم.
اما آیا این موضوع یک جنبه دارد؟ فقط لذت بردن از کارم من را خوشبخت میکند؟ این برداشت درست مثل این است که فیلمی را ببینیم که افرادی میروند و به بانکی دستبردی میزنند و ماشینهای چنین و چنان میخرند و کیف میکنند، و همینجا به دیدن فیلم خاتمه دهیم و برویم تا راه آنها را دنبال کنیم. خوب است فیلم را تا آخر تماشا کنیم. اما افسوس که فیلم زندگی فقط یک بار پخش میشود…
پس چه باید کرد؟ به نظرم باید بسته (من بسته را در مقابل Package استفاده میکنم، اما این گزینش را اصلاً دوست ندارم) خوشبختی را درست و کامل تعریف کنیم. میخواهم در این مورد بنویسم و امیدوارم شما، به خصوص شما جوان تر ها، کمک کنید که از دیدگاه شما هم مطلع شوم، بی تردید من خیلی خوب نخواهم توانست دیدگاههای شما را درک کنم، مگر آنکه بگوئید و بنویسید…
یکی از دوست داشتنی ترین کارگاههایی که تا به حال برگزار کرده ام، کارگاه هدف گذاری است. آنجا از این صحبت میکنم که نقش هدف در زندگی چیست، برنامه، آینده ای است که من برای خودم تصویر میکنم و …. دوستان هم لطف دارند و معمولاً از این کارگاه به نیکی یاد میکنند. در آن کارگاه وقتی میخواهیم اهداف را تعریف کنیم، به شدت تاکید میشود که نباید فقط یک هدف یا در یک حوزه چند هدف داشته باشیم. باید چند بعدی باشیم. اهدافی برای کار، اهدافی برای زندگی، اهدافی برای خانواده و … داشته باشیم تا چند بعدی باشیم.
بسته خوشبختی هم بسته ای است که مثل بسته های غذای بچه ها در فست فودها، چند چیز باید داخلش باشد. چون ما به چند فاکتور احتیاج داریم که خوشبختی را حس کنیم. درست مثل بچه ها که فقط با یک ساندویچ خوشحال نمیشوند، یک اسباب بازی کوچک هم لازم است تا لذت آنها را تکمیل کند.
آیا اینکه فقط من کاری را بکنم که دوست داشته باشم، کافیست؟ شاید امروز که 20 یا 25 سال دارم باشد، اما وقتی خواستم ازدواج کنم، آیا آن کار به من اجازه میدهد که مسئولیت یک خانواده را بپذیرم؟ یا وقتی خواهرم ازدواج کرد، آیا آن کار به من امکان میدهد که برای فرزندانش، هر از گاهی هدیه ای بخرم و لذت ببرم؟ آیا غیر از کار و بعد از ساعت 5-6 بعد از ظهر چیز دیگری به من انگیزه و شوق نخواهد داد؟ آیا کاری که عاشقانه دوستش دارم و از لذت انجامش سرمست میشوم، به من امکان میدهد که از سایر جنبه های زندگی ام هم لذت ببرم؟ یا ناچارم میکند که فقط و فقط در همان کار غرق شوم و از بقیه جنبه های زندگی دوری گزینم؟
نمیخواهم بذر نومیدی بکارم. بی تردید اگر من به نجاری علاقه داشته باشم، تلاش میکنم که در آن کار، بهترین شوم، و چون شوق دارم، احتمالاً خواهم شد. اما آیا آن حوزه، در درون خود، پتانسیلی دارد که به سایر نیازهای من هم پاسخ دهد؟
حرف من این نیست که از آن امیال بگریزم یا فراموش کنم و عمری حسرت بخورم. حرفم این است که عشق لازم است، اما همیشه کافی نیست.
حرف من این نیست که رویا پردازی نکنیم، حرف من این است که آنچه را که میشود پیش بینی کرد، ببینیم و برای رسیدن به موفقیت برنامه داشته باشیم.
حرف من این نیست که دنبال علاقه مان نرویم، حرف من این است که علاقه هایمان را بشناسیم و دنبال تامین هر چه بیشتر از آنها باشیم.
رضایت شغلی، علاقه به کار و مفاهیمی مثل این مهم هستند. اما کار و زندگی کاری برد و ابعادی دارد که نمیتواند تمام زندگی شما را پر کند. آن فضاهای خالی شما را آزار خواهد داد. ببینیم، نه اینکه مطمئن شویم، فقط ببینیم، کمی هم از دیگران بشنویم، که آیا میتوانیم پای آن عشق، جان بگذاریم؟ این عشق چقدر حقیق است؟ نکند در پی فرار از شرایط سخت فعلی، در پی عشقی خیالی هستیم؟ مبادا تعاریف دیگران، تبلیغات این و آن، ما را به این باور رسانده که آن خوب است و این نه.
نظام ارزشهای خود را بشناسیم، شیوه های زندگی خود را درک کنیم، آن وقت واقعی بودن آن عشق را محک بزنیم. مبادا مثل کودکی پر از صفا و شفافیت، دل به بازیگری، یا معلمی بسته باشیم که هرگز دستمان به او نخواهد رسید.
آری در درون بشر چنان نیروئی هست که میتواند به اهدافی بزرگ برسد. اینکه در پی آن کارگاهها و فعالیتها احساس میکنیم که متحول شده ایم، هنر امثال من نیست، ناشی از همین نیروی درونی است که در درون همه ما هست. کمی بیندیشیم، مسیر را نگاه کنیم، نترسیم، شجاع باشیم، دل به دریا بزنیم، برویم چون اگر بخواهیم میرسیم. خوب است در این مسیر، فرقی قائل شویم بین هوس و هدف.
گذشته مان را نگاه کنیم. چند بار هوس کردیم؟ چقدر طاقت شکست، که مقدمه پیروزیهاست را داریم؟ نکند از سختی امروز به رویای فردا پناه میبریم؟ راه موفقیت همیشه سنگلاخ و سخت است، چه بخواهی مهندس شوی، چه خواننده و نوازنده، چه هنرمند و چه یک همسر خوب و آرام. همه از راههای سخت و سنگلاخی میگذرند، اگر در پی کنج راحت هستیم، بدانیم که آن کنج را راهی نه به خوشبختی است و نه به موفقیت.
اما یک نکته دیگر هم هست. آیا ما دچار مشکل در خود انگیزش نیستیم؟ نکند برای انگیزه گرفتن در هر کاری با دشواری مواجه هستیم؟ تا کار به شکل آرزوست و دور است، تا مربوط به دیگران است و فقط دورنمایش را میبینیم، شوق داریم، اما وقتی میخواهیم دست به کار شویم و آن را انجام دهیم یا به آنجا برسیم، خلاصه حس اش را نداریم؟ این را باید ببینیم و تمرین خوبش این است که یکی دو تا کاری که خیلی هم دوست نداریم را خودمان را وادار کنیم که انجام دهیم ببینیم چه میشود؟
راستی داستان شما چیست؟ نمیخواهید داستانتان را به اشتراک بگذارید؟ ولو ناشناس؟
سربلند باشید
از مدیر موفقی پرسیدند راز موفقیت شما چه بوده است؟ گفت : پاسخ دو کلمه است « تصمیمهای درست ».
پرسیدند شما چگونه تصمیمهای درست گرفتید؟ گفت: پاسخ یک کلمه است! « تجربه ».
پرسیدند شما چگونه تجربه کسب کردید؟ گفت: پاسخ دو کلمه است! « تصمیمهای اشتباه » !
علاوه بر خواسته های درونی و عشق به کاری که عاشقانه دوسش داشته باشیم، من احساس میکنم بحث اصلی اینه که ما یه شناختی از تواناییهامون داشته باشیم .زمانی که این شناخت رو پیدا کردیم ، میتونیم برای اهدفی که در نظر داریم مسیرهایی جهت رسیدن بهشون انتخاب کنیم .به انتخاب های گذشته فکر کنیم و به مسیرهایی که قبلا رفتیم ، چه اونهایی که نتیجه ش پیروزی بوده و چه اونهایی که نتیجه ش تجربه کسب کردن بوده و برخی از ما اسم شکست روی اونها میگذاریم .
بعد از شناخت ، نوبت به برنامه ریزی کردن ، برنامه ریزی کردن برای توانمند سازی خودمون جهت رسیدن به خواسته ها و اهداف .
ممنون آقای کمالیان :)
@سمانه عبدلی
سلام
ممنون از بازخورد خوب شما
سربلند باشید
سلام
من اسم قصه خوشبختی ام را گذاشته ام «تیتر اول». حالا میگویم چرا.
یکی از بدترین موقعیت هایی که می توانست برای من اتفاق بیفتد وقتی بود که کسی از من درباره وضعیت شغلی، حقوق، تحصیلات، یا چیزی شبیه اینها می پرسید که می توانست مبنای مقایسه من با کسی دیگر یا اظهارنظر درباره زندگی من شود که طرف دربیاید و بگوید از نظر او چه چیز یا چه کسی بهتر است و من باید چکار کنم. کلنجار و کشمکش درون خودم برای اینکه با زندگی ام چکار کنم کم بود، احساس عصبانیت از بی جهت مقایسه شدن یا احساس حقارت از حماقت و ندیدن فرصتهای واضح یا احساس یاس از بی عرضگی هم به آن اضافه می شد.
از وقتی خودم را شناختم خواست اصلی من چیزی فوق العاده خاص و چشمگیر بودن بود: می خواستم کاری کنم که از همه کس فراتر بروم و دهان همه را از تعجب باز بگذارم. طبیعی بود که معمولی بودن کابوس من بود. انگار سوال همه از من این بود که از بین این همه نمونه های فوق العاده ای که در دنیا هستند و چشم دنیا را با آنچه می کنند خیره کرده اند تو شبیه کدام می توانی باشی؟
فاصله ها ولی ناامیدکننده تر از آن بودند که من فکر می کردم. آنچه من می خواستم با آنچه بودم فرسنگ ها فاصله داشت. جای انگیزه ناامیدی می نشست و جای آرزو را اضطراب پر می کرد. نه توان ام و نه فرصتهایی که پیش رویم بود یاری نمی کردند که تکه های پازلی که ایده آل نهایی من بود بی نقص پر شود. وقتی مجبور شدم با تصویر نه چندان مطلوبی که داشت پیش چشم ام شکل می گرفت روبه رو شوم افسردگی و اضطراب به بدترین شکل به سراغم آمد.
سالها کجدار و مریز با این قصه سر می کردم. تا اینکه یکبار انسان فرهیخته ای از من پرسید چقدر از زندگی ات راضی هستی؟ می توانستم جواب بدهم تو بگیر مثلا سی درصد حالا که چی؟ ولی فکر کردم پشت این سوال داستان دیگری است.
وقتی رفتم و موفقیت های زندگی ام را نوشتم – موفقیت هایی که آنها را به هیچ می گرفتم – و به خاطراتم رجوع کردم از آنچیزی که فهمیدم حیرت کردم: من نه فقط به چیزهایی که زمانی آرزویش را داشتم رسیده بودم – از تحصیلات و شغل و داشته ها – بلکه زندگی خیلی جاها فراتر از هرچه من می توانستم تصور کنم به من داده بود. نمونه اش آرزوی سالهای کودکی و نوجوانی من بود: یک کتابخانه بزرگ پر از کتاب. من هنوز آن کتابخانه را بدست نیاورده بودم اما اینترنت آمده بود و حالا چنان حجم غیرقابل تصوری از کتاب و خواندنی در دسترس ام بود که آن موقع خوابش را هم نمی دیدم.
حتی در مسیر رسیدن به آرزوهای بزرگم هم بودم: طرح نوشتن کتابهایی را در ذهن داشتم.
آن چیزی که دست من به آن نرسیده بود و حال مرا خراب می کرد خواسته ها، آرزوها و پیش بینی های دیگران بود. وقتی باز آن انسان بزرگوار را ملاقات کردم همان سوال را دوباره پرسید. اینبار بدون هیچ تردید و مکثی گفتم: من صددرصد از زندگی ام راضی ام. آنچه را می خواسته ام دارم. آنچه را می خواهم هم توانایی کسب اش را در خودم می بینم. آنچه را هم که آرزویش را دارم و توانش را نه، امیدش را دارم. هرچه باشد انسان چاره ساز است و زندگی همیشه بهتر می شود.
@ابراهیم
ممنون. لذت بردم.
پیشنهاد میکنم نوشتن آن کتابها که طرحش را در ذهن داری، بیشتر به عقب نینداز. حیف است از این ذوق و شور به نوشتن که به گرد پیری کم رنگ شود.
سربلند باشید
@ابراهیم
همیشه از خوندن نوشته های شما لذت می برم. نثر زیبا و روانی می نویسید.
در ضمن در بین این همه افسردگی، بی انگیزگی، ابهام در مورد آینده و ناامیدی که گریبان همه رو گرفته، خوندن “تیتر اول” شما ، به معنای واقعی کلمه “حال آدم رو خوب میکنه”.
ممنون و موفق باشید.
@سپیده
ممنون. تعریف شما برای من قوت قلب بزرگی است.
@پوینده دهکده جهانی
سلام. خوشحالم که لذت بردید. راستش این مطلب بخشی از پیش نویس یک کتاب خاطرات است که امیدوارم بتوانم چاپش کنم :) مطالبی که می نویسید برای من خیلی انگیزه بخش اند.
خدا حفظتان کند.
بسیار کاربردی و تاثیر گذار