شستشوی چشم
نه، اشتباه نخوانده اید، موضوع دقیقا همین شستشوی چشمهاست. آن خدا بیامرزی که این شعر را فرمود، اگر میدانست که چه جمله ای با چه تاثیری خلق کرده است، شاید این کار را نمیکرد. نمیدانم.
اما به هر حال من که مرتب از این جمله استفاده میکنم، خدا کند صاحب آن راضی باشد.
انگیزه این نوشته به مذاکره ای با یک دوست و فرزندش که اکنون نزد او کارآموزی میکند، برگرفته شده است. داشتان از این قرار است که با دوست قدیمی ام، با خانواده هایمان، دور هم بودیم. دخترش که به تازگی نزد او کارآموزی میکند، من را شاهد گرفت که از او دفاع کنم. ادعایش این بود:
میگفت من دیروز ساعت 11 صبح همه کارهایی را که به من محول شده بود، انجام دادم. پدر هم تائید میکرد. خواستم بروم، پدر گفت باید مرخصی بگبری و گرنه نمیتوانی بروی. تو متعهدی که تا ساعت 16 در شرکت بمانی. دختر سخت شکار بود که این چه منطقی است. ظاهر قضیه هم به او حق میداد. اما واقعاً داستان چیست؟ چرا کارآموزی میکنیم؟
یکی از اهداف کارآموزی آشنا شدن با آداب و قواعد محیط کار است. خیلی طبیعی است که مدیر نمیتواند دائم به فکر این باشد که برای شما کار “جور” کند، یا به زبان خودمان کار بتراشد. مدیر وظیفه اش این است که به شما سرنخ بدهد. حالا شما باید سعی کنی که موثرتر باشی. تمرین کنی که درست نگاه کنی، چشمها را باید شست، جور دیگری باید دید. یعنی چه؟
برای دختر توضیح دادم که تو میتوانی بنشینی و منتظر ارجاع کار باشی، وقتی هم کار نیست، روزنامه بخوانی. این یک دفاع منطقی هم دارد:
من وقتم را به شما فروخته ام، از آن استفاده کنید.
اما داستان آدمهای موفق و متفاوت، این نیست. آنها “وقتی راحت اند، ناراحتند.” آنها دائم به دور و بر نگاه میکنند، مشکلات را میبینند. چیزی که آدمهای معمولی نمیبینند، آنها میبینند و اتفاقاً جدی تر هم به آن توجه میکنند. به او گفتم برای موفق بودن، نه برای سازمان، بلکه برای خودت، باید اینطور نگاه کنی و هر روز با یک مسئله و یک راه حل و البته تحمل شنیدن جوابهای مکرر منفی، در محل کار حاضر شوی. این داستان اصلی کارآموزی است. نه وارد کردن مشتی داده ی بی معنی در یک نرم افزار خوب مثل اکسل.
به نظرم در سازمانها هم باید این نگاه را داشته باشیم. باید مسائل را “ببینیم” و آنها را با تحلیلی ولو مقدماتی، نزد مدیر ببریم و از او بخواهیم که کمک کند که آن را حل کنیم. اینگونه است که از افسرده شدن در آینده ای که خیلی دور نیست، جلوگیری میکنیم. وگرنه، به آن فرزند جوان گفتم، باید آماده فسیل شدن و افسردگی و هزار درد ناشی از کار باشیم.
راستی شما در هر ماه چند مشکل سازمان را میبینید و برایش فکر میکنید و در موردش حرف میزنید؟ شما چقدر “زنده” هستید؟
سربلند باشید
سلام.
۱- اینکه میبینین که «باید اماده ی فسیل شدن و افسردگی و هزار درد ناشی از کار باشیم» معنیش این نیست که کارایی که وجود داره یه جورایی صرفا برا سرگرم کردن ادماس و نبودن خیلی هاش زیاد با بودنشون فرقی نمیکنه؟
چیزی که من از زندگی های جاری در اطرافم میبینم اینه که یه جورایی انگار داشتن معنی در زندگی گم شده و ادما برای پوشوندن این معنی گم شده وقتشون رو پر میکنن که فراموش کنن! البته تعبیر ناقشنگیه و خودم دوستش ندارم، ولی در جاهای مختلف این ناقشنگی رو نوشته شده دیدم.
۲- یه واقعیت تعجب برانگیز دیگه هم این قسمت نوشتارتون هست که برا برطرف کردن مشکلات باید «نه» شنید. میفهمم که قبول تغییر بار اول معمولا یک «نه» به همراه داره، ولی نمیفهمم چرا حتی تغییر معقول برای یه ادم که تجربه ی دیدن خوبی تغییر رو دیده باید «نه» ِ آنی به همراه داشته باشه. و فکر میکنم ادم ها حتی تغییرگریز ها خوبی تغییر معقول رو تجربه کرده باشن. ممنون میشم نظراتتون رو در مورد اینا بدونم.
مرسی و خوش باشین.
ل
@لاله
سلام
نوشته شما خیلی فلسفی است. امیدوارم هم درست بفهمم، هم در خورد، نظرم را عرض کنم:
۱- من با شما موافق نیستم. من فکر میکنم هر کاری را میتوان پوچ و بی اهمیت و “سرکاری” دانست، هم میتوان مهم و جدی و اثرگذار ارزیابی کرد. از نوشته شما “بوی” ناامیدی میشنوم. چیزی که زهر زندگی است. مدتی تمرین کنید از همه چیز، حتی آلودگی و ترافیک و … جنبه های مثبت را بکشید بیرون و روی آنها سرمایه گذاری کنید. ببینید باز هم اینطور نگاه میکنید؟ سخت است، اما دلچسب است.
با شما موافقم که “عرض” از زندگی رفته، زندگیها در جهت عرضی کمتر توسعه می یابند، و بیشتر انسانها دنبال طول زندگی هستند. اما جسارتا این نگاه شما هم به نظرم زیادی منفی است. من آدمها زیادی را میشناسم که با عشق و علاقه کاری راه می اندازند، ازدواج میکنند، به جلو و به آینده نگاه میکنند و همیشه خوش بین هستند. تعبیر شما واقعی است اما من دوست ندارم تسلیم آن شوم. به نظرم آن پوچ گرائی مقدمه فسیل شدن است و باید زنده بود.
۲- قسمت تعجب برانگیز نوشته را که به آن اشاره کرده اید، نیافتم، به نظرم جای دیگر نوشته باشم؟ اما منظورم این است که ممکن است حرف من درست باشد، مدیر هم آن را بفهمد، اما ممکن هم هست که او ملاحظات و محدودیتهایی دارد که من نمیدانم و بنابراین باید آماده باشم که او نه بگوید، نه از سر مقاومت یا تحجر، بلکه از سر علم به محدودیتهایی که من نمیشناسمشان.
منظورم این است که باید انگیزه را نگذاریم که زود بمیرد. باید زنده بود و جنگید و خود را اثبات کرد.
سربلند باشید
نظر شما خیلی متین است ولی احتمالا پس از چندی آدم دچار ناتوانی آموخته شده می شود و احساس می کند که کنترلی بر اوضاع ندارد و احتمالا مدیر هم شما را بعنوان موجودی مزاحم نگاه می کند و به خود می ائید و می بینید که حقوقتان از همه همگنان کمتر است بعد هم یاس و دلمردگی و سندرم تماشاگر بودن به سراغ آدم می اید. بهترین کار این است که سعی کنید راهی برای فرار از این شرکتها پیدا کنید نه اینکه هی سر خود را به دیوار بکوبید و تلاش کنید مدیریت احمق آن را شیر فهم کنید. فکر می کنم این سخن از مولوی است که حماقت یکی از عقوبتهای الهی است و درمانی ندارد. پس دست از تلاش بیهوده بردارید و محل کار خود را عوض کنید.
ببخشید ولی تجربه تلخ خود من در کار کردن و عمر به هدر دادن در چنین سازمانهایی بود .
@محمد رضا حق پرست
جناب آقای حق پرست عزیز
خیلی ممنونم که در بحث مشارکت فرمودید. جدا از تشکری که باید برای مشارکت بکنم، باید از اینکه من را با وبلاگ ارزشمندتان آشنا کردید هم تشکر کنم. حتما از خوانندگان آن خواهم شد و خواهم آموخت. ممنون
اما در مورد فرمایشتان، جسارتاً چند نکته دارم که امیدوارم بزرگوارانه جسارت بنده را ببخشید.
۱- بنده به استفاده از الفاظ توهین آمیز حساسیت دارم. شایع شدن این فرهنگ در هر سازمانی، مانع تعامل مناسب میشود. هیچکس دوست ندارد احمق دانسته شود و لذا من همیشه تلاش میکنم که از استفاده از این الفاظ در سازمان احتراز کنم.
۲- ما همیشه با گزینه ها مواجهیم: یا حرف بزنیم و به قول شما سرمان را به دیوار بکوبیم، یا سکوت کنیم. چون غیر از این هرگز یا خیلی دیر به این نتیجه میرسیم که در بهترین شرایط من و مدیرم دیدگاههای متفاوتی داریم و او حرف من را درک نمیکند. حالا من دوست دارم که زودتر به این نتیجه برسم و زودتر و جوان تر و سالم تر به این نتیجه برسم که باید سازمان را ترک کنم. یادمان باشد که خروج از سازمان همیشه یک گزینه است که برای طرفین مطرح است. پس هر چه زودتر، بهتر. با این فرض هم باز حرف زدن و زنده بودن، بهتر است و به نفع من است.
۳- زنده بودن و حرف زدن، علاوه بر منفعت فوق، این منفعت را هم برای من دارد که واقعاً زنده میمانم و فسیل نمیشوم. اگر من سکوت کنم، اگر با عدم مدیریتها بسازم و به حقوقی که میگیرم دل خوش کنم، این من هستم که فسیل میشوم. پس به خاطر خودم هم بهتر است که همیشه ببینم و سرزندگی و دیدم را به شرایط حفظ کنم.
اینکه من راه سکوت را انتخاب کنم، خیانت به خودم است. خودم را نابود میکنم، امید و روحیه خودم را از بین میبرم. حال چه آن مدیر از من با فهم تر باشد چه کم فهم تر. من باید به فکر خودم که باشم؟
باز هم ممنون
سربلند باشید
نه نه. به نظر من سوبرداشت شد. بیاین فرض کنین که من ناامید نیستم و اتفاقا انرژی زیادی دارم چه برا جاری شدن و چه برا تغییر جریان دادن (هم تغییر جریان خودم و هم اون قسمت از اطرافم که قدرت تغییرش رو دارم). با این فرض دوباره نظرم رو بخونین و اگه باز هم همین جواب رو دارین خب من سعی میکنم راه جدیدی برا پرسیدن سوالم پیدا کنم.
ممنون و خوش تر باشین.
ل
@لاله
راستش من نمیتوانم کسی ناامید نباشد و تمام یا عمده کارهایی که در اطرافش انجام میشود را عبث بداند و برای فرار از بی توجهی ها!
اینها با هم قابل جمع نیستند.
شرمنده
سربلند باشید
با تشکر از پاسختان. فکر میکنم سو برداشتی شده است. من اعتقادی به سکوت ندارم. خود من سکوت نکردم و چوبش را خوردم ولی از عدم سکوت خود ناراحت نیستم. ناراحت از اینم که چرا عمر خودم را در سازمانی سر کردم که مدیران عاملی که هر دو سه سال یک بار می آمدند گوش شنوائی نداشتند. خیلی جالب است که این برخی از این بزرگواران در ماه آخر عمر مدیریتشان به یاد من می افتادند و علاوه بر پست مدیریت میانی که داشتم یک حکم مشاور هم به می دادند تا طرحهایم را اجرا کنم ولی خوب دیگر دیر شده بود و مدیر عامل بعدی می آمد و روز از نو روزی از نو. من سه حکم مشاوره یا چیزی شبیه به آن از این بزرگواران دارم.
نکته جالبتری بگویم . مدیر عامل آخر یکی از مدیران میانی خود سازمان بود. ایشان قبل از گرفتن پست نزد من آمد و گفت صاحب سهم از من خواسته است که طرح خود را برای تحول سازمان بدهم لطفا به من کمک کن. من هم خوشحال شدم که یکی از خود ما مدیر عامل می شود و انشا الله آب رفته به جوی بر می گردد. بنابراین طرحی برای وی آماده کردم و به وی دادم که آن را بی کم و کاست به هولدینگ ارائه کرد و مدیر عامل شد. دو سه هفته بعد از انتصاب به نزد وی رفتم و جویای اجرای طرح شدم، بهانه آورد که فعلا نمی شود و… بهر حال انجام نداد تا پس از دو سال و نیم شرکت توسط صاحب سهم منحل شد و من درست پس از گذشت ۵ ماه از انحلال شرکت دو روز پیش توانستم بخشی از سنوات قانونی خود را از دوست عزیزم که با کمک من مدیر عامل شده بود بگیرم. در حالی که خیلی ها همان ماه اول حق و حقوقشان را گرفتند.
البته مقصر خود من هستم که وفاداری بی جهتی به سازمانی که فسیل شده نشان دادم.
این سزای آن که شد یار خسان/ یا کسی کرد از برای ناکسان
هذه شقشقیه هدرت.
ببخشید که مصدع شدم.
@محمد رضا حق پرست
ممنون که این فضا را قابل دانستید و درد دل کردید. من غرضم این بود که شما هم از خاموش نماندن، ضرر نکرده اید و چه بسا سود برده اید که متوجه فرهنگ سازمان و مدیران آن شده اید (حسب نوشته شما عرض میکنم). شما هم همین را تائید فرمودید.
شک ندارم که شما اکنون موفق ترید و برایتان موفقیت بیشتر آرزو دارم.
مدیران واقعا باید قدر نیروهای سرزنده و سخنگوی سازمان را بدانند. نیروهای سازمان هم باید طرحهای خود را با امکانات و واقعیات سازمان، ارزیابی کنند. ار این هر دو کار مهم درست انجام شود، شرایط برد-برد فراهم میشود.
سربلند باشید
من متوجه نشدم. شما به اون دختر پیشنهاد دادین که بشینه و منتظر ارجاع کار باشه؟ یا یکی از دو حالته که حالت دوم توجه و نگاه به دور و بره؟
حالت اول شاید توجیه منطقی ای داشته باشه. ولی معمولا عاقبت خوبی نداره.
@الهام
سلام
من پیشنهاد نکردم بنشینه و منتظر باشه. گفتم ۲ راه وجود داره: یا بنشینه و منتظر ارجاع کار باشه، که خوب نیست و فسیل میشه، یا چشمهاشو باز کنه و در پی کمک به سازمان باشه که هم برای خودش هم برای سازمان بهتر است.
ببخشید اگر گویا ننوشته ام.
ممنون
سربلند باشید
بذارین این طوری بگم: اگه من مشغول به انجام کاری باشم که واقعا براش افریده شدم/به وجود اومدم/ساخته شدم، اون وقت دلیلی نداره انرژی زیادی برای نرسیدن به پوچی صرف کنم. یعنی اگه نیاز هست که در محیطی که هستم برای شاد بودن و پیدا کردن دلیل بودنم سعی کنم/انرژی خرج کنم معنیش این میتونه باشه که شاید من برای این محیط و این فعالیت ساخته نشدم.
منظورم این نیست که ادم نباید سعی کنه و یا انرژی خرج کنه. اتفاقا جنگیدن هست که به ادم انرژی میده. ولی تا جایی که من میفهمم انگیزه ی جنگیدن از ناخوداگاه ادم تامین میشه و این ناخوداگاه با چیزهایی که واقعا برایشان ساخته شدیم تشویق/تحریک میشه.
امیدوارم تونسته باشم منظورم رو منتقل کنم، خلاصه اش این شکلی میشه که درخت سیب هیچ وقت برای البالو دادن نمیتونه و نمیخواد انرژی خرج کنه و بجنگه == اگه من دوست دارم ساعت ۱۱ از محیط کارم خارج شم معنیش این هست که شاید بهتره دنبال کسب تجربه در کار دیگه و یا محیط دیگه ای باشم.
خوش باشین
ل
@لاله
این حرف واقعا درست است.
به خوبی معنی تطابق رفتاری با شغل رو توضیح دادید. اگر من برای این کار ساخته شده باشم، اصلاً نمیفهمم زمان چطوری گذشت؟ متوجه نمیشوم که نهار نخوردم (که این البته خوب نیست) و …
اما اگر در محیط کار دائم خسته و کسلم، اگر فکر میکنم هیچکس من را درک نمیکند و … این یعنی یا من برای آن کار ساخته نشده ام، یا یعنی من و آن سازمان برای هم گزینه های مناسبی نیستیم.
اما یادتان باشد که درخت، چه بخواهد سیب بدهد و چه آلبالو، به غذا، نور و رسیدگی احتیاج دارد، اما برای اینکه درخت سیب، آلبالو بدهد، معجزه لازم است.
سربلند باشید
سلام
من همان دختری هستم که در شرکت پدرم دوره ی کارآموزی را میگذرانم. فکر میکنم از آن روز حدودا” یک ماه میگذرد.
آن روز واقعا” ناراحت بودم از اینکه کاری برای انجام دادن ندارم و پدرم هم اجازه نمیدهد زودتر از شرکت خارج شوم.
بعد از آن روز که شما و پدرم در این باره ( موضوع بالا) با من صحبت کردید، واقعا” سعی کردم هیچ وقت بیکار نباشم و به قول شما همواره ” گوشه ای از کار را بگیرم” . و در ضمن هر وقت کاری که به من محول شده تمام میکنم، یکبار و یا حتی دو بار دیگر آن را بررسی میکنم تا اشکالاتی هرچند کوچک که قبلا” چندبار در کارم وجود داشت که بر اثر بی دقتی و یا گاهی عدم اطلاع بود برطرف کنم و کارم را بدون نقص تحویل دهم. از آن روز، دیگر هیچ وقت بیکار نبودم! ” عمو” واقعا” نمیدونم ازتون چطوری تشکر کنم به خاطر نصایح ارزشمندتون و اینکه تجربیاتتون رو در اختیار من قرار میدین. :)
@صبا
صبا جان
همه آدمها همه چیزهای خوب را میدانند، فقط گاهی یک تلنگر کوچک لازم است که یک بار چشمها را ببندند و باز کنند، تا دوباره خوب و واضح ببینند. کاری که من کردم فقط همان تلنگر بود.
خیلی هم سعی نکن کارت بی نقص باشد، بین بی نقصی و به موقع انجام شدن هم باید بالانس برقرار کرد :-)
برای تو و همه هم سن و سالهایت، آرزوی سلامتی و موفقیت دارم
سربلند باشی
با تشکر از موضوع جالبی که مطرح شد من خودم در سازمای مشغول به کار هستم که مدیر سازمان هر تلاشی داره انجام میده که مشکلات رو حل کنه اما روح سازمان مرده است. افراد صب میان که مثل ماشین کار کنند و زود برن سر خونه زتدگیشون. این وسط من با راه حل دوم شما به موضوع نگاه میکنم هر روز مقالاتی میخونم در راه حل بحرانی که ممکنه برای بعضی ها اصلا مهم نباشه در سازمان، دنبال راه حل میگردم و خودم رو و با سازمان یک خانواده میبینم حتی در ساعات خارج از سازمان هم این طرز فکر به صورت قوی در من هست. و مدم در حال تحلیل و راه حل یابی هستم اما به نظرم یک سازمان زمانی موفق هست که جدای از بحث خوب بودن یک نیرو (مانند مقاله مفید یک مدیر خوب و ادم خوب )واقعا یک گروهی رو به کار بگیره که با نگرش دوم به سازمان نگاه کنند. برد برد به نفع خودشون و سازمان