پست مهمان – تئوری پنجره شکسته
این نوشته جالب را یکی از دوستان عزیز خواننده وبلاگ برایم فرستادند. تئوری جالبی است، که دیدگاهی دیگر در مقابله با جرم . خلاف را مورد بررسی نشان میدهد.نوشته ایشان را عینا! آورده ام تا شما هم بخوانید و نظرتان را بگوئید. بسیار دیده ایم که جرائمی کوچک در سازمانها رخ میدهند که سازمان بدون توجه به آنها به رفع مشکلاتی که ریشه ای میداند، میپردازد. این تئوری میگوید که این جرائم کوچک، فرهنگ سازمان را تحت تاثیر قرار میدهند و شاید بهتر باشد از همان جرائم کوچک شروع کرد. البته این تئوری هم مثل هر نظریه دیگر، موافقان و مخافانی دارد. شما در کدام دسته هستید؟
در دهه هشتاد در نیویورکباج گیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود و سیستم مترو ٢٠٠ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می کرد. مردم از روی نرده ها بداخل ایستگاه می پریدند و یا ماشین ها را از قصد خراب می کردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر می شد. اما آنچه که بیش از همه به چشم می خورد گرفیتی (Graffiti) بود. (گرفیتی نقش ها و عبارات عجیب و غریب و در همی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته می شود). هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی قاعده چهره ای زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. اینگونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠ شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت و کرک فشرده می شد.با آغاز دهه ١٩٩٠ به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغاز گردید. قتل و جنایت به میزان ٧٠ درصد و جرائم کوچکتر مانند دزدی و غیره ۵٠ درصد کاهش یافت. در ایستگاههای مترو با پایان یافتن دهه ١٩٩٠، ٧۵ درصد از جرائم از میان رفته بود. در سال ١٩٩۶ وقتی گوئتز برای بار دوم بدلیل شکایت کیبی جوانی که فلج شده بود به محاکمه فراخوانده شد روزنامه ها و مردم کمترین اعتنائی دیگر به داستان وی نکردند. زمانی که نیویورک امن ترین شهر بزرگ آمریکا شده بود دیگر حافظه ها علاقه ای به بازگشت به روزهای زشت گذشته را نداشتند.
اتفاقی که در نیویورک افتاد همه حالات مختلف را بخود گرفت مگر یک تغییر تدریجی. کاهش جرائم و خشونت ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد. درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید عامل دیگری در کار می بود. باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا می شد. این “توضیح دیگر” چیزی نبود مگر تئوری “پنجره شکسته” (Broken Window Theory).
تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرم شناس آمریکائی (Criminologist) بود به اسامی جمس ویلسون (James Wilson) و جورج کلینگ (George Kelling). این دو استدلال می کردند که جرم نتیجه یک نابسامانی است. اگر پنجره ای شکسته باشد و مرمت نشود آنکس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد با مشاهده بی تفاوتی جامعه به این امر دست به شکستن شیشه دیگری می زند. دیری نمی پاید که شیشه های بیشتری شکسته می شود و این احساس آنارشی و هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محله ای به محله دیگر می رود و با خود سیگنالی را به همراه دارد از این قرار که هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آنکه کسی مزاحم شما شود.
در میان تمامی مصائب اجتماعی که گریبان نیویورک را گرفته بود ویلسون و کلینگ دست روی باج خواهی های کوچک در ایستگاههای مترو، نقاشی های گرفیتی و نیز فرار از پرداخت پول بلیط گذاشتند. آنها استدلال می کردند که این جرائم کوچک، علامت و پیامی را به جامعه می دهد که ارتکاب جرم آزاد است هر چند که فی نفسه خود این جرائم کوچک اند.
این است تئوری اپیدمی جرم که بناگاه نظرات را به خود جلب کرد. حالا وقت آن بود که این تئوری در مرحله عمل به آزمایش گذاشته شود.
دیوید گان (David Gunn) به مدیریت سیستم مترو گمارده شد و پروژه چند میلیارد دلاری تغییر و بهبود سیستم متروی نیویورک آغاز گردید. برنامه ریزان به وی توصیه کردند که خود را درگیر مسائل جزئی مانند گرفیتی نکند و در عوض به تصحیح سیستمی بپردازد که بکلی در حال از هم پاشیدن بود. اما پاسخ گان عجیب بود. گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است باید جلوی آنرا به هر بهائی گرفت. او معتقد بود بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام می دهید محکوم به نابودی است. قطار جدیدی می گذارید اما بیش از یکروز نمی پاید که رنگ و نقاشی و خط های عجیب بر روی آن نمایان می شود و سپس نوبت به صندلی ها و داخل واگن ها می رسد.
گان در قلب محله خطرناک هارلم یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. واگن هائی که روی آنها گرفیتی کشیده می شد بلافاصله به آنجا منتقل می شدند. به دستور او تعمیرکاران سه روز صبر می کردند تا بر و بچه های محله خوب واگن را کثیف کنند و هر کاری دلشان می خواهد از نقاشی و غیره بکنند بعد دستور می داد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. باین ترتیب زحمت سه روز رفقا به هدر رفته بود.
در حالیکه گان در بخش ترانزیت نیویورک همه چیز را زیر نظر گرفته ویلیام برتون (William Bratton) به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری “پنجره شکسته” بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط می گریختند. از روی ماشین های دریافت ژتون می پریدند و یا از لای پره های دروازه های اتوماتیک خود را به زور بداخل می کشانیدند. در حالیکه کلی جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاههای مترو در جریان بود برتون به مقابله مسئله کوچک و جزئی پرداخت بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله کم بها پرداخت.
در بدترین ایستگاهها تعداد مامورانش را چند برابر کرد. به محض اینکه تخلفی مشاهده می شد فرد را دستگیر می کردند و به سالن ورودی می آوردند و در همانجا در حالیکه همه آنها را با زنجیر به هم بسته بودند سرپا و در مقابل موج مسافران نگاه می داشتند. هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که پلیس در این مبارزه جدی و مصمم است. اداره پلیس را به ایستگاههای مترو منتقل کرد. ماشین های سیار پلیس در ایستگاهها گذاشت. همانجا انگشت نگاری انجام می شد و سوابق شخص بیرون کشیده می شد. از هر ٢٠ نفر یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل می کرد که پرونده خود را سنگین تر می کرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضا قاتلی فراری منجر شود.
مجرمین بزرگ بسرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند. اسلحه ها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاههای مترو جمع کردند. کمترین خطائی دردسر بزرگی می توانست در پی داشته باشد.
پس از چندی نوبت جرائم کوچک خیابانی رسید. درخواست پول سر چهار راه ها وقتی که ماشین ها متوقف می شدند، مستی، ادرار کردن در خیابان و جرائمی از این قبیل که بسیار پیش پا افتاده به نظر می رسیدند موجب دردسر فرد می شد. تز جولیانی و برتون با استفاده از “پنجره شکسته” این بود که بی توجهی به جرائم کوچک پیامی است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتری که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگتر برخورد شدیدتر و جدی تری خواهد داشت.
قلب این نظریه اینجاست که این تغییرات لازم نیست بنیادی و اساسی باشند بلکه تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرفیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیط قطار می تواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه بوجود آورده بناگاه جرائم بزرگ را نیز بطور باور نکردنی کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیده ای رادیکال و غیر واقعی محسوب می شود. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.
عالی بود. من نظریه ی این دو نفر را نشنیده بودم ولی بارها با خودم فکر کرده بودم که این همه بی نظمی و بی قانونی در ادارات چه علتی دارد و هر بار به این نتیجه می رسیدم که اگرچه دلایل زیادی مثل حقوق کم یا نبود انگیزه پیشرفت در این امر بسیار موثر است ولی دلیل اصلی این است که با خلاف کارها تقریبا هیچ برخوردی نمی شود.
خوشحالم که امروز با دلایل علمی این مورد به من ثابت شد.
پست بسیار مفیدی بود . ممنون از شما و آن خواننده محترمی که این مطلب را برایتان ارسال کرده بود. تشکر.
به شخصه برای من جالب بود. چونکه اعتقاد من این بود که آدمی با ظواهر ویا بزه های اجتماعی که معلول عوامل دیگر هستند نباید مبارزه کند. اما این نظریه به نوعی مهندسی معکوس را پیاده سازی نموده است
@ماجدقاضی
سلام
به نظرم نکته مهم این است که این روش یک روش مبارزه نیست، یک روش بازدارنده است، یک روش کنترل کننده است. ما با این کارها جلوی اشاعه را میگیریم، مبارزه با ریشه های جای دیگری اتفاق می افتد، متوقف نمیشود. اینجا مثل یک چسب قوی، با نشت مبارزه میکنیم.
در واقع یک حمله چند جانبه به یک معضل است.
سربلند باشید
@مسعود
سلام
راستش رو بخواهید من فکر میکنم که اگر روز اول اجازه صرف صبحانه به کارکنان داده نمیشد، امروز نمیدیدیم که تمام بقالیها نان و پنیر آماده برای عرضه به کارمندان دارند و روزی ۳۰ تا ۷۰ دقیقه از وقت مفید صرف صبحانه میشود. این واقعاً تاسف آور است.
همین امروز هم معتقدم که میتوان جلوی این کار را گرفت و خواهیم دید که راندمانها و رضایت مشتری چقدر بهتر خواهد شد.
سربلند باشید
سلام
مطلبتون جالب بود. اما در مورد صحت آن به نظرم در مورد اینکه مسائل ریشه ای مهمتر هستند یا مسائل ریز، شاید نتوان گفت کدام مهمترند. شاید اگر بگوییم کنترل مسائل ریز با توجه به اینکه بیشتر قابل دیدن هستند می تواند بصورت موقتی و با سرعت بیشتری کاربرد داشته باشد و روی عامه مردم اثر گذار باشند، اما مسائل ریشه ای می تواند در طولانی مدت اثرگذار باشد و تدام اثر آن بیشتر باشد.
حل مسائل کوجک می تواند از لوث شدن جرم جلوگیری کند و شرایط را بهتر کند. بروز علنی جرم خود سبب ترویج جرم است اما شاید نتوان گفت که علت جرم است. علت جرم بیشتر از مسائل ریشه ای است.
@فاطمه امیرآبادی
سلام
ممنون از مشارکت در بحث. به دلیل همین ابهام بود که مطلب بعدی را هم که مربوط به این موضوع است نوشته ام که به زودی منتشر میشود.
من موافق نیستم که اگر جلوی مسائل ریز را بگیریم، مسائل درشت حل میشوند. در این مثال هم حل نشده است، فقط افت جالبی کرده است. این داستان یک ابزار بازدارنده است. به گمان من میخواهد بگوید که چطور با اشاعه افسار گسیخته مشکلات یا تبدیل شدن یک گلوله برفی به یک بهمن میتوان مقابله کرد.
وقتی یک اشکال کوچک رخ میدهد و یک جلسه معمولی با تاخیر شروع میشود، ما میتوانیم همانجا برخورد کنیم و به همه تذکر دهیم که ما نباید اجازه دهیم که جلساتمان با تاخیر شروع شوند، میتوانیم هیچ کاری نکنیم و همه با هم شوخی کنیم که خوب، این جلسه هم با تاخیر شروع میشود و بخندیم.
در حالت اول، قبح قضیه را نشان داده ایم و بعید است افراد میلی به تکرار آن داشته باشند و در حالت دوم نشان داده ایم که این موضوع مهم نیست و یک امر عادی است.
به نظرم به این روش میتوان از رشد مشکلات جلوگیری کرد و البته نباید از حل ریشه ای هم غافل شد.
سربلند باشید
@پوینده دهکده جهانی
دقیقا منظور من هم همان گلوله برفی که بهمن می شود. شاید بتوانیم با حل مشکل ظاهری جلوی بهمن را بگیریم اما مشکل اولیه که گوله برف را ایجاد کرده است هنوز پابرجا است.
به نظرم بهترین نتیجه انجام همزمان هر دو است.
تغییر فرهنگ موضوعی ریشه ای است که نیازمند انجام کارهایی ریشه ای و از نظر من غیر مستقیم است اما اگر این کارها نمود بیرونی نداشته باشد مطمئنا برای افرادی که در سمتها تصمیم گیری نیستند قابل درک نخواهد بود.
تغییر فرهنگ اتفاقا هر قدر زیرکانه و ریشه ای و صد البته غیر مستقیم باشد اثرگذارتر خواهد بود، اما نیازمند آن است که با انجام رفتارهایی که بیشتر نمایشی هستند افراد را با این تغییر فرهنگ همراه کرد.
@فاطمه امیرآبادی
بگذارید مثالی بزنم.
میدانیم که تغییر و به قول صحیح تری که شما نوشته اید، تغییر فرهنگ، یک کار ریشه ای است. این کار زمان میطلبد و نخستین جرقه های تغییر قبل از ۶ تا ۱۲ ماه دیده نخواهد شد. در این زمان، افراد انگیزه های خود را از دست میدهند، کسانی که تا دیروز هر لحظه یک بهمن را تحمل میکردند، امروز که ما شروع به تغییر فرهگ کرده ایم، انتظار دارند چیزی ببینند. آدمها به طور متوسط نمیتوانند خیلی صبر کنند.
حالا ما با این روش، بهمنهای هر روزه را کم میکنیم، که همراهان تغییر با انگیزه بمانند، در عین حال هم با کارهای ریشه ای در فکر هستیم که یک دیوار اساسی بسازیم که اصلاً دیگر بهمنی اتفاق نیفتد.
این کارهای زودبازده، همان نمایشهایی هستند که شما هم به آنها اشاره کرده اید. آنها نشان میدهند که نباید جلسه دیر شروع شود، اما در ریشه در فکر آموزش و پیاده سازی مدیریت زمان هستیم.
این دو دسته اقدامات، هر دو مهم هستند، اما هر کدام سودی دارند، هر کدام یک نوع اثرگذاری دارند، نه باید اینها را با هم مخلوط کنیم، نه باید یکی را فدای دیگری کنیم. باید هر دو را انجام دهیم و چقدر خوب میشود که هم راستا باشند.
سربلند باشید