داستان زنگوله بر گردن
در شبکه های اجتماعی داستانی خواندم که خیلی عمیق بود. انگیزه این نوشته از داستانی است که منسوب به شکار روباه توسط آغامحمد خان قاجار است. شاید خوانده باشید، اما دعوت میکنم یک بار در مورد آن تعمق کنید. این متن داستان است.میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده و در نهایت هم رهایش میکرده است.
تا اینجای داستان ظاهراً مشکلی نیست. درست است که روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است.
هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!…
از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند:
- دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند.
- صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند.
- از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» میکند، «آرامش»اش را به هم میزند.
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. در مسیر زندگی، گوئی خودش را دنبال میکند، تا خودش را اسیر توهماتش میکند. در واقع از دست حجم توهم و خیال، بی حال به گوشه ای می افتد.
زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند. بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله…
داشتم فکر میکردم که هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟ وقتی کار میکنیم، در فکر این هستیم که اگر چنین و چنان شود، اگر دلار بالا یا پائین رود، اگر فلان مصوبه تصویب بشود یا نشود، و … چه میشود یا نمیشود.
فکر میکنیم اگر بتوانم فلان برنامه را بنویسم، یا فلان استارتاپ را به کار اندازم یا فلان کنم یا نکنم، چه میشود یا نمیشود.
به جای اینکه این اگر و اماها را در ذهنمان دائماً تکرار (یا ببخشید نشخوار) کنیم، نمیرویم همان کار را انجام دهیم. باید فکر کنیم، باید تحلیل کنیم، باید محیط را بسنجیم، اما باید کاری هم بکنیم. واقعیت این است که آن قدر این زنگوله هایمان صدا میدهند که هیچ کاری نمتوانیم بکنیم و روزی میرسد که اسیر افسردگی و بی عملی میشویم و اما عمر است که میگذرد.
زنگوله های خود را بشناسیم.
تصویر این نوشته، تصادفاً همزمان با خواندن این داستان (که نمیدانم راست یا نه، اما میدانم واقعی است)، به دستم رسید. پیراهنی است که زنگوله ای که روی آن هست، واقعاً صدا میدهد. انگار این روزها چیزی که زیادی داریم، آرامشی است که حاضریم از دست بدهیمش تا توجهی را جلب کنیم. راههای دیده شدن، زیاد است، به راههای بهتر فکر کنیم.
زنگوله های شما کدامند؟ اگر فکر میکنید که زنگوله های شما را کسی دیگر انداخته است، نوشته جعبه سیاه رفتاری را نگاهی بکنید.
سربلند باشید
سپاس از اینکه این داستان زیبا و اموزنده برای ما به اشتراک گذ اشتید
بله من هم این داستان رو تو چند شبکه اجتماعی دیدم این روزها زیاد منتشر میشه. حقیقتی تلخ هست اما باید مراقب بود