این زمین بازی من نیست
چند روز قبل با دوستی جوان صحبتی داشتیم. موضوع صحبت این بود که وقتی کسی موقعیتی را تجربه نکرده باشد، نمیتواند در آن موقعیت راهنمائی درستی هم ارائه دهد. من خیلی با این رویکرد موافق نبودم. دوست جوان در پی این بود که مواجهه درست با یک موقعیت، تجربه میخواهد، بعداً که کمی بحث کردیم اشاره کرد که منظورش از تجربه یا اطلاعات است یا تجربه واقعی. این دومی برایم قابل قبول تر بود.
صحبتمان کمی ادامه یافت، کمی با کمک و تحمل آن دوست جوان، دیدگاههایمان به هم نزدیک تر شد. فکر کردم شاید این تجربه برای شما هم جالب باشد و من هم بتوانم از نظرات شما در این حوزه استفاده کنم.باور من این است که قبل از آنکه من بتوانم در حوزه ای مربوط به موقعیتی به کسی نظری بدهم، باید تصمیم بگیرم و بدانم که آیا اصلاً قرار گرفتن من در آن موقعیت درست بوده است یا خیر؟
مثالی از این موضوع زمانی است که نرخ ارز یک باره دستخوش تغییرات اساسی شد. آن روزها در چند شرکت و سازمان از جمله یک شرکت نرم افزاری کارگاه داشتیم. تقریباً بدون استثناء همه میگفتند که اگر به جای کارکردن در یک شرکت و منتظر حقوق ماندن در سر ماه، به خرید و فروش ارز بپردازند، بسیار موفق تر خواهند بود.
توضیح من با تدقیق آرزوی آن دوستان همراه بود. از آنها پرسیدم که چقدر با کار خرید و فروش ارز آشنا هستند. هر یک توضیحاتی داشتند. من هم توضیحاتی ارائه کردم. برایشان یک روز کاری آن دوستان ارز فروش را که آن روزها بیشتر و این روزها شاید کمتر در سر معابر دیده میشوند، را در حدی که اطلاع داشتم، تصویر کردم. با هم صحبت کردیم. از مخاطرات کار آنها، از بلاهایی که بر سرشان میآید، از اینکه تمام اندوخته شان در دستشان است و در معرض خطر، و از اینکه این کار ممکن است قانونی نباشد و این هم خود مخاطراتی دارد. کم کم شوقها کم رنگ شد، تا جائی که دوستان پذیرفتند که هیچکدام این کاره نیستند و نمیتوانند آن کار را انجام دهند، اما از سود سرشاری که یک شبه نصیب برخی شده بود هم خوششان میآمد.
جالب تر از این نمونه، مثالی بود که در کارگاهی دیگر داشتیم. در یک سازمان، با گروهی کارشناس فنی. در نزدیکی سازمان یک اغذیه فروشی باز شده بود که ظاهراً کار و کاسبی خوبی هم داشت. میخواستیم با هم یک ماتریس SWOT را برای انتخاب شغل و سنجش وضعیت یک کار فنی در دراز مدت، تکمیل کنیم. قرار شد این ماتریس را برای آن شغل هم تکمیل کنیم.
وقتی جلو میرفتیم، انگیزه ها کم رنگ میشد، خطرها پر رنگ تر میشد و افرادی که هر یک چندین سال کار فنی کرده بودند، علاقه شان به آن کار پر درآمد کمتر و کمتر میشد. نهایتاً جز یکی دو نفر، کسی دیگر طرفدار تغییر کار به آن شغل نبود.
راستی مشکل کجا بود؟
به نظرم موضوع اصلی این است که من بدانم در کدام زمین باید بازی را بلد باشم. اینکه من بتوانم در مواجهه با یک طلبکار موضع درستی اتخاذ کنم و مثلاً نگذارم او جانم را تهدید کند، راهش آیا این است که بلد باشم اسلحه را از دست او در آورم؟ یا اینکه باید در هر انتخاب به فکر باشم که این انتخاب در چه مسیری میرود؟ و مرا با چه موقعیتهایی مواجه خواهد کرد؟ اگر راهی را رفتم که قرار است موفقیت من از بدهکار بودن دائمی به چند نفر بگذرد، چند نفری که ممکن است بسیار بیشتر از من به منابع مالی خود علاقه داشته باشند، آنگاه باید بیشتر به این فکر باشم که آیا برای مواجهه با مخاطرات آن راه اصلاً میتوانم آماده شوم؟
اینکه من بتوانم از خودم دفاع کنم و در مقابل تهدیدهای فیزیکی مقاومت کنم، شاید مهارت خوبی باشد، اینکه بتوانم شبی را در بازداشتگاهی بگذرانم، چون با کسی درگیری فیزیکی پیدا کرده ام، شاید یک امکان باشد، اما بالاتر از آن این است که بدانم آیا در زمینی که هستم، میتوانم به این بازی ادامه دهم و تا کجا؟
من خوب است که من باشم و این من را خوب بشناسم. در نوشته من کیستم، تا حدودی به این موضوع اشاره کرده ام. مسیر موفقیت و مسیر شناسائی ابزارهایی که به آنها احتیاج دارم، از اینکه خودم را خوب بشناسم و بدانم ارزشها و آرزوهای من کدامند و چقدر حاضرم برای تحقق هر آرزو هزینه کنم، میگذرد.
از سوی دیگر، خیلی چیزها را لازم نیست تجربه کنیم، بگذارید بگویم که خیلی چیزها را نباید تجربه کنیم. اینکه من نتوانم حس کنجکاوی خود را در مواقعی کنترل و مهار کنم، خوب نیست. این را هم شاید بتوان فهمید. میتوانیم به کسانی نگاه کنیم که آن راهها را تجربه کرده اند، آنها امروز چه موفقیتی بدست آورده اند، کجا هستند؟ از تجربه کردن آن موقعیتها چه اندوخته اند؟ اینها میتوانند به من کمک کنند تا بفهمم که میخواهم این را تجربه کنم یا خیر؟
اینکه بخواهم همه چیز را تجربه کنم، دام بزرگی است، ممکن است مسیر زندگی مرا به طور کامل تغییر دهد، اگر راهم را، اگر زمین بازی ام را، و مهمتر از همه اگر هدفم را نشناسم، شانس افتادن در این دام بیشتر هم میشود.
بدون شک همه ما، موقعیتهایی را میشناسیم که هرگز حاضر به تجربه آنها نبوده ایم و نخواهیم بود. اینکه زمین بازی خودمان را بشناسیم، یک نعمت است.
سربلند باشید
سلام
این جمله شما عصاره کل نوشته بود :
“”” بگذارید بگویم که خیلی چیزها را نباید تجربه کنیم”””
اصولا یکی از ظرافتها میتواند این باشد که خیلی کارها را انجام ندهیم ولی تجربه اش را داشته باشیم .
با نظاره کردن به وضعیت اشخاص ( یاسازمانهایی ) که راهی را رفته اند و نتایجی که گرفته اند ، و تحلیل نقاط قوت و ضعف آنها ، لزومی ندارد که من هم حتما همان راه را بروم .
ولی دریغ که برخی ، اصرار دارند که شخصا تجربه کنند
@آرمین خوشوقتی
سلام
از لطف شما متشکرم.
این خیلی بلوغ میخواهد که کاری را نجام ندهیم اما تجربه اش را داشته باشیم. واقعاً باور کنیم که آزموده را آزمودن خطاست.
اما نکته ای که وجود دارد این است که ما تبیین مسئله را درست نمیدانیم. فکر میکنیم آنها که راه را رفته اند درک ما را نداشته اند. اگر هم در موضع توصیه کننده قرار بگیریم، چنان توصیه های تندی میکنیم که فرد احساس حماقت میکند.
اینکه به درستی به فرد یا سازمان نشان دهیم که این راه را دیگران رفته اند و نیازی به تکرار آن نیست، خودش یک هنر است. گاهی میخواهیم با پس گردنی این را بفهمانیم یا چنان میگوئیم که تو نمیفهمی، یا انواع تند دیگر که حتماً شکست میخوریم.
سربلند باشید
دوست فرهیخته و (به معنای واقعی) دانشمندی داشتم که در شرکت بزرگی کار می کرد. معمولا وقتی در جلسات سخن می گفت تحلیل ها و ارهکارهای وی مورد پذیرش و تحسین جمع بود. بدلیل مشی دوستانه، همیشه بصورت فردی هم مورد مراجعه و مشورت مدیران آن مجموعه قرار می گرفت.
یکبار از او پرسیدم: با اینهمه تجربه و تخصص چرا خودت پست مدیریتی قبول نمی کنی؟
پاسخ داد: مدیران مانند افرادی هستند که در میان گرداب قرار دارند و شاید راه نجات(خود و سازمانشان) را بدلیل شتاب جریانات و تغییرات و… بخوبی نمی بینند!
اما یک مشاور آگاه مانند کسی است که در کنار رود ایستاده و تمام شرایط را در کمال “آرامش” تحت نظر دارد. او بهتر می تواند راهنمائی کند و منشاء اثر باشد! بشرط آنکه بداند چگونه صدای خود را به گوش “غریق” برساند.
پس نیازی نیست “نجات غریق” خودش یکبار “غرق” شدن را تجربه کرده باشد!
@جاوید تقی زاده
سلام
چه دوست جداً فرهیخته ای داشته اید. نگاهشان جالب است و البته درک آن هم خود موهبتی است که بتوانیم بشنویم (بشنویم، نه اینکه لزوماً به همان عمل کنیم)
تمثیل غریق عالی بود.
سربلند باشید
@پوینده دهکده جهانی
سلام
گاهی با سوالی مواجه می شوم به این مضمون که «تو که توانایی داری چرا وارد فلان کار نمی شوی؟» جوابی که به این سوالها می دهم معمولا خودم را راضی نمی کند. می خواستم بدانم از چنین بازخوردی چطور می شود استفاده کرد؟
ممنون
@ابراهیم
سلام و پوزش از تاخیر
این سوال فقط به یک جنبه از موضوع میپردازد و سوال کاملی به نظرم نیست.
اول باید پرسید که دوست داری آن کار را هم انجام دهی؟ مثلاً دوست داری که یک رستوران داشته باشی؟ واقعاً ارضا خواهی شد؟
دوم باید پرسید که چه کارهای دیگری میتوانی بکنی؟ آیا این کار سقف توان توست؟ یا حداقل آنی باشد که میتوانی بکنی؟
سوم که به نوعی در قبلی ها هم هست، آیا با تمام جنبه های این کار راحتی؟ مثلاً در رستوران داشتن، میتوانی تمام کارهایش را انجام دهی و با آنها مقابل شوی؟ و تمما ریسکها و عواقبش را تحمل کنی؟ مثلاً چه حسی داری اگر روزی ۱۰ نفر آشنا را ببینی و همه با تعجب بپرسند که پس چرا آن همه درس خواندی ؟ (مثلاً)
به نظرم باید به ارزشهایت نگاه کنی و ببینی واقعاً چرا وارد آن کار نمیشوی؟
امیدوارم موضوع را درست فهمیده باشم.
سربلند باشید
سلام مجدد و تشکر بابت پاسخ مفصلتان
کاش همه مثل شما سوال می پرسیدند :) (اول از همه خودم). جایی شنیدم علامت سوال مثل قلاب است و موقع پرسش باید مراقب باشید چون ممکن است در وجود دیگران گیر کند!
یکبار صنعتگر موفقی را در شهرمان ملاقات کردم. از بازار موجود تعریف کرد و پرسید: «چرا با دوستانت یک کارگاه قطعه سازی راه اندازی نمی کنی؟ پول پارو خواهید کرد!» راستش از وضع مالی ام خجالت کشیدم. ولی خوب که فکر کردم و آینده را تصور کردم دیدم اینکه در پایان روز جلوی خودم یک دستگاه و کوهی از قطعه فولادی را ببینم معنایی به زندگی من نمی دهد و با احساس پوچی و بیهودگی به خانه خواهم رفت گیرم با میلیونها تومان پول. بعد مدتها که باز آن آقا را ملاقات کردم فقط همین را گفتم: من آن کار را دوست ندارم!
البته کارهایی هم در تیپ کارهای مشاوره که من می پسندم پیشنهاد شده که نتوانسته ام خودم را راضی کنم وارد آن شوم با این فکر که هنوز مهارت کافی را برای آن ندارم و حتی اگر کسی حاضر به پرداخت چیزی در ازای کار من باشد من مطمئن نیستم که ارزشی واقعی برای آنها ایجاد خواهم کرد.
ممنون بابت روشنگریتان
ارادت
@ابراهیم
ابراهیم عزیز
نمیدانم نوشته بسته خوشبختی ام را خوانده ای یا نه؟ آنجا نوشته ام که خوشبختی فقط این نیست که کارت را امروز دوست داشته باشی. باید تا ابد، یا تا زمانی مناسب به تو انگیزه بدهد. من بیش از ۲۰ سال کار مهندسی کردم، با عشق. آن قدر ساعت ۴ صبح رفتم و نیمه شب برگشتم، آن قدر سفر رفتم و تا صبح بیدار ماندم، و …. همه را با عشق و بی خستگی انجام دادم. روزی رسید که دیدم این کار دیگر من را ارضا نمیکند. امروز خیلی پشیمان نیستم که آن همه عمر صرف کردم و آن قدر زحمت کشیدم تا تغییر رشته بدهم و … اما اگر مانده بودم، به خودم ظلم کرده بودم….
از تو میپرسم اگر قطعه ساز میشدی، هر روز انبوهی از قطعات فولادی میدیدی، اما روز تولد فرزندت میتوانستی هدیه ای که میخواهی به او بدهی (مثلاً) یا عکس آن، اگر کاری میکردی که نمیفهمیدی کی روز تمام شده، اما وقتی میخواستی به خانه بروی، احساس کمبودی میکردی، یعنی آن کار فقط جنبه روحی اش را داشت و مالی، نه، در یکی از این دو حالت خوشبخت بودی؟
به نظرم نه. هر کدام بخشی ضروری از نیازهای تو را رفع میکرد.
به گمانم باید ببینیم که کدام نوع از رضایت، بیشتر به ما انرژی میدهد که کاستی های طبیعی همراه آن رضایت را تحمل کنیم.
من هم به نوعی درگیر تردیدی که در کار مشاوره داری، هستم. بین خودمان بماند:-)
ممنون که شوق میدهی….هنوز چشم به راه انتشار کتابت هستم…
سربلند باشید